۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

پوریای درون



در جایی مثل دانشگاه بودم. باید سر کلاسی می رفتم. نمی دانستم محل برگذاری کلاس کجاست و دقیقا چه ساعتی تشکیل می شود. آقایی از آن جا رد می شد که غریبه بود ، اما فهمیدم که او هم عضوی از همان کلاس است. از او سوال کردم، پاسخ داد که زمان کلاس تمام شده. زیاد ناراحت نشدم. رفتم به بوفه و مشغول خوردن خوراکی شدم. اتفاقات عجیبی برای خوراکی ها می افتاد که انگاری فقط برای وقت پر کردن بود و درست به یادم نمانده اند. بعد از بوفه بیرون آمدم و مشغول پرسه زدن در محوطه شدم. شلوغ بود و آدم های زیادی در رفت و آمد یا مشغول صبحت بودند. در همین میان، دوباره اون آقا را از دور دیدم که مشغول صحبت با دوست من، خانم سین سین بودند. به نظر می رسید صمیمیت و نزدیکی ای بینشان برقرار باشد، یا اینکه شک برداشتم که گویا در آغاز شکل گیری رابطه ی نزدیکی هستند. گذشت و بعد از مدتی، دوباره با آن آقا روبه‌رو شدم. یادم نمی‌آید چه طور شد که مشغول صحبت شدیم. متوجه شدم که او هم معمار است. حدود سی و پنج ساله به نظر می رسید و موهای جوگندمی داشت و ریش و سبیلی که کمی نامرتب بود. با اعتماد به نفس زیاد حرف می زد، اما فهمیده به نظر می رسید. در مورد پروژه ی دانشگاهم با او صحبت کردم. پرسید که برای طراحی از چه ایده و مفهومی استفاده می کنی؟ پرسیدم که منظورش از ایده و مفهوم چیست؟ گفت که برای مثال، خودش برای طراحی از موضوعات مختلفی کمک می گیرد. گفت مثلن برف رو فرض کن. برف، موضوع ساده ایه، اما پر از مفهومه، برف سفیده، نرمه، زمستان ها که برف می آد و همه جا رو سفید می کنه.....
و همین طور به حرف های شبه شاعرانه در مورد برف ادامه داد. کم کم در حال قدم زدن و صحبت رسیدیم به پشت یکی از دانشکده ها و روی سکویی در جایی نسبتا خلوت نشستیم. هنوز داشت در مورد برف صحبت می کرد و ارتباطش با طراحی معماری رو معلوم نکرده بود. حوصله ام داشت سر می رفت، پریدم وسط حرفش و پرسیدم که خب، این قضیه چه طوری برای معماری مفهوم درست می کنه؟ خواست جوابم رو بده که متوجه شدیم کسی داره سلام می کنه. خانم سین سین بود، خم شده بود به جلو و با لبخندی که همراه
با نگاهی پرسش برانگیز بود، نگاهمان می کرد. از اینکه یکدیگر را می شناختیم تعجب کرده بود و کنجکاو شده بود. سلام کردم. آمدم بگم که داشتیم در مورد طراحی معماری و برف صحبت می کردیم و از خانم سین سین بخواهم که در ادامه ی صحبت به ما بپیوندد. اما همین موقع متوجه شدم که آقای فلانی – که هنوز اسمش را هم نمی دانستم- دارد به من می گوید که لطفن چند لحظه برو. گفتم باشه. و بلند شدم و رفتم کمی آن طرف تر و آن دو مشغول صحبت شدند. برایم مهم نبود چه می گویند، اما دلخور شده بودم. خواستم بروم وبه روی خودم نیاورم. اما وقتی صحبتشان تمام شد، و خانم سین سین رفت، دنبال آقای فلانی رفتم. خیلی مشتاق بودم که بحث را ادامه دهیم. شاید هم بیشتر مشتاق بودم با او صحبت کنم. من را پیدا نکرد و رفت به سمت کتابفروشی ای که همان جا بود. دم در کتاب فروشی به او رسیدم. خواست با من بیاید و برویم و صحبت کنیم اما من گفتم اگر می خواهید دوتایی برویم کتاب ببینیم. گفت باشد.
رفتیم داخل و او سراغ قفسه های کتاب های کودکان رفت که دم دست بودند. در همان کتابفروشی که مشغول صحبت های بی اهمیت و
دم دستی بودیم، از او پرسیدم که راستی، اسمت چیست؟ کلمه ای که اول گفت را یادم نمی آید. اما چیزی که تکرار کرد، "پوریا " بود. گفت یعنی پسرِ .... ؟ یادم نیست دقین چه گفت.
وقتی از کتاب فروشی بیرون آمدیم، گفت که می خواسته برای پسرش کتاب بخرد. من تعجب کردم. تا آن لحظه به فکرم هم نرسیده بود که شاید همسر و بچه داشته باشد. پرسیدم مگر بچه داری؟ سعی کردم نشان ندهم که غافلگیر شده ام. گفت بله. پسری دو ماهه. گفتم پس تازه بابا شده ای. جالب است که تعجب نکردم که پسر دو ماهه کتاب می خواهد چه کار! به ذهنم نرسید. هنگام صحبت در مورد پسرش، غمگین به نظر ی رسید، کنجکاو بودم که بدانم چرا. اما چیزی نپرسیدم و فکر کردم که شاید به تدریج متوجه شوم.
در حال گپ زدن رفتیم و جایی نشستیم. هیاهو ها کم شده بود و در اطرافمان سکوتی نسبی حکم‌فرما بود. انگار پوریا درون افکار خودش غرق شده بود. ناگهان متوجه شدم کسی با صدای من دارد با عصبانیت می پرسد: اگر تو بچه داری پس چرا آن طور با دوست من گرم گرفته بودی؟ و چند تا سوال دیگر پشت سرِ هم در همین موردها! از شنیدن این صدا تعجب کردم. بعد متوجه شدم که صدا در ذهن خودم بوده و سوالاتی بوده که می خواسته ام بپرسم. فکر کردم که باید آن ها را بپرسم. بلند شدم و خواستم سوالات را تکرار کنم. اما فکر می کنم فراموش کرده بودم جمله ها دقیقا چه بودند. بیشترِ جمله ها نامفهوم بودند. بقیه‌ی ماجرا را یادم نمی آید. شاید اصلن بقیه ای نداشته و همین جا تمام شده باشد.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

تمام این ها را دیشب در خواب دیدم. چند روز پیش رفته بودم کتاب فروشی و برای چند تا از بچه های خردسال فامیل کلی کتاب خریده بودم. چند ساعتی در قسمت کتاب های کودکان گشت و گذار کرده بودم. همان شب قبل از خواب هم مصاحبه ای که با خانم سین سین، در مورد کتابش که چاپ شده است را خوانده بودم. ایده ی کلاسی که دنبالش می گشتم هم چیزی است که زیاد در زندگی واقعی تکرار شده. از آن جایی در خوابم پیدایش شده که این چند روز کلاسی که باید هفته ی آینده در آن شرکت کنم، ذهنم را مشغول کرده.
داستان دوستی پوریا با خانم سین سین هم از آن جایی آمده که قبل از خواب با یکی از دوستان در مورد خاطراتمان و دوستی هایمان با دیگران در حال صبحت بودیم. برف، اما ، نکته ی غریبی بود این وسط که برای خودم هم سوال شده که از کجا آمده. بعد از بیداری، متوجه شدم که سرِ رسیدن خانم سین سین، درست وقتی که پوریا می خواست در مورد ارتباط برف با طراحی معماری توضیح بدهد، به آن دلیل بوده که ذهنم نمی دانسته چه در دهان پوریا بگذارد و موقعیت را عوض کرده! از این اتفاق ها در خواب زیاد برایم افتاده.
اما چیزی که باعث شد این خواب را اینجا بنویسم، این بود که تا چند ساعت بعد از بیداری، حس غریبی داشتم. من هرگز با مردی به نام پوریا، آن هم با آن شکل و شمایل و آن مشخصات آشنا نبوده ام. پوریایی که در خواب دیدم، برایم جذبه و کششی خاص داشت و خیلی مشتاق به صبحت با او بودم. دلم می‌خواست بدانم در مورد برف چه می‌خواست بگوید. یا داستان زندگی و پسرش چه بوده که آن طور غمگینش کرد و در فکر فرو بردش. با خودم فکر کرده بودم- در همان خواب- که شاید در مورد رابطه‌اش با خانم سین سین، دچار سوء تفاهم شده‌ام. چیزی که خیلی برایم ناراحت کننده بود، این بود که پوریا تنها زاییده ی تخیلات من در خواب بود و هیچ وقت دیگر نمی توانستم با او صحبت کنم. امروز، تا چند ساعت بعد از بیداری، به خاطر این موضوع واقعا مکدر بودم. خواب های خیلی عجیب و غریب‌تر از این زیاد دیده‌ام، اما این خواب و حس درونش، به نوعی متفاوت و منحصر به فرد بود. شخصیتی خیالی که زائیده‌ی افکار خودم بوده، اما شباهتی به هیچ کدام از کسانی که می‌شناختم نداشت و کاملن غافلگیرم کرد. و قسمتی زیادی از ماجرای
خواب هم پیرامون او می گذشت، برعکس بیشتر خواب‌ها، که در آن بیشتر موضوع خواب، خودِ خواب بیننده است.

..........................................................................................................................پانزده فروردین 91

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر