۱۳۹۱ دی ۱۱, دوشنبه

سروتونین

دقیقا همون روزی که قرار بود از یه مغازه ای تو انقلاب، یه شماره از مجله ای رو بگیرم که شعرم توش چاپ شده بود، توی قفسه های کتاب های 500 تومنی، کنار یکی از مغازه های اولای کارگر شمالی، یه کتاب شعر حدود 100 صفحه ای، از همینا که مربوط به اولین یا چندمین مجموعه اشعار شاعری تازه کاره، دیدم. کتاب چاپ بهار 91 بود، یعنی کمتر از یک سال از چاپش می گذشت و سر از کتاب های دسته دوم در آورده بود، اونم ققسه ی کتاب های 500 تومنی، کنار پیاده رو که حتی این شایستگی رو پیدا نکرده بود که قسمتی از فضای سقف دار مغازه رو اشغال کنه. من کتاب رو خریدم که از اون فلاکت نجاتش داده باشم. هر چند تا الان حتی یک صفحه اش رو هم نخوندم.ولی به هر حال، فکر می کنم همین ماجرا خیلی تاثیر داشت تو اینکه از دیدن شعرهام که برای اولین بار توی مجله چاپ شدن، اصلا خوشحال نشم.

۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

این شعر به افتخار زندگی در این شهر، که اخته است.

شهر
.
پیردختری است که جز تجاوزهای مدام
.
عشقی بر خود ندیده است
.
لای تاریکی پای برج های مسکونی
.
در کوچه های باکره اش
.
حرارت پوست آسفالت تابستان موج برمی دارد
.
بر لب های گداخته ی دیوارها
.
شهوت دست هایش
.
میان چین لباس ها تا خورده است
.
آلودگی، از حد هوا که می گذرد
.
در سرفه های پنجره پیداست.
.
از هم خوابگی محله با بزرگ راه
.
تیر آهن در گلویش گیر کرده است
.
-تلخی نکن جانم!
.
دلم!
.
این سیاهی هوا،
.
اخم خیابان هاست
.
ملالت روزهای تعطیل
.
در عبوسِ خاکستری پارکینگ ها پیداست
.
بارانی بیاید،
.
صورتت را دو روزی بشوید
.
برود،
.
 شهر!
.
بارانی بیاید،
.
مرده شورت را ببرد،
.
شهر!

....................................................................................................15 آذر 91
 

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

پیچک وارگی

پیچکی در تنم چین می خورد
.
شعری باید
.
که مرا بگوید
.
پیچکی در تنم می خشکد
.
شعری که مرا در نبش خیابان هایش قبر کند
.
تنم در پیچکی می آویزد
.
که گلویم را بفشارد
.
با تنم پیچک هاست در پیچ خیابان های شعری که مرا می گوید
.
که مرا می خواند
.
تنم با پیچکی می آمیزد
.
و در پیچ هایش می پوسد
.
12 مهر 91
.
.
یه نسخه ی ویرایش شده تر از این کار هست که نمی دونم کجاست

پاییز درد

آبانِ درد؛
چه زمین‌ها که لرزید
چه لرزیدن‌ها که بر زمین استوار آمد
چه خانه‌ها که بر باد آوار شد.
و چه خانه‌ها که در برِ زمین رفت.
و چه بودن‌ها که در هوا پراکند
چه پراکنده از هوا که بر زمین ریخت،
از خون و آجر،
خون ملات،
خون و پای-بست،
از ویرانه.
هر روزش درد،
هر روزش درد،
چه تَرَک‌ها که برداشت دلم
در هوای لرزه‌هایش؛
چه کسی نازَت را بکشَد
روستای تن-آزرده،
های! زمین‌ات آزرده!
های! هوایت آزرده! های!
خاک‌ات آزرده؛
های! کودکان‌ات، تن بر باد!
و های! مادران‌ات، پیراهن ریش و دل ریش!
گونه‌ی کودکان‌ات سوخته از آفتاب آن هنگام که می‌گفتند:
او مُرد.
او هم‌کلاس ما بود.
و با زمین آوار شد.
با دوازدهیمن گردش‌اش با زمین
در مدار خورشید که گونه‌هایش را به نوازش و تاخت، سوخته بود.
خانه‌اش اینجا بود.
***
پاییز درد،
پاییزِ درد؛
کلوخی که در مشت کوچکی واماند.
و از سیم‌های خاردار آن طرف‌تر نرفت.
در جواب باران آتش که بر باد سوخت و بر خاک نشاند
بند-بند تن‌ها را
آجر- آجر تاب و توان را
که ذره-ذره
دل از کف می‌داد و جان نیز هم
و کلوخی که در مشتی کوچک واماند،
در زیر بارانِ خون و آجر
خون و ملات
خون و خاکستر و غربت....
پاییزِ درد،
پاییزِ درد؛
آبان‌اش درد،
مهرش نیز درد؛
زمستان های! زمستان!
بیا امسال هر چه رخت داری بر ما پهن کن
که ورزقان و هریس طاقت ندارند.
بیا که غزه جان می‌دهد.
بیا!
برایت سیصد و نود کودک خواهم زایید تا در پای سرمایت جان دهند.

30 آبان 91



۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش


دلم می خاد روحم رو در بیارم، یه عینک ته استکانی بزنم، بشینم با تمرکز کامل به یه دونه موچین دونه دونه هر چی تیغ و خار ریز و درشت چسبیده به این طرف و اون طرفش یا فرو رفته توش رو در بیارم. بعد پشت و روش کنم، که نکنه یه خار کوچیکی، یه سنگ ناپیدایی یا دونه ی ریز شنی جایی توی سوراخ سمبه هاش گیر کرده باشه. بعد که خاطر جمع شدم، حسابی می تکونمش، حسابی که گرد و خاک هاش برن هوا. پاک بشه.
ولی خب کافی نیست، بعدش می ندازمش توی تشت، حسابی خیس بخوره. روش هم پودر شوینده می ریزم و حسابی چنگ می زنم که خوب شسته شه. ولی بازم راضی نمی شم که! باید بفرستمش خشک شویی. بهشون می گم که خیلی با ملایمت شسته بشه، از موادی استفاده بشه که هیچ آسیب و ضرری نداشته باشه، موادش شیمیایی هم نباشه و همه اش از طبیعت گرفته شده باشه و به طبیعت باز گرده و آب ها رو هم آلوده نکنه. می گم از یه ماده ی لایه برداری استفاده کنن که یه لایه ی خیلی خیلی نازک و ظریف روش رو که بهش گرد و غبار و آلودگی از بیرون چسبیده رو برداره.
بعدش که تحویل دادنش، مثل ابریشم نرم و لطیف و صاف شده. حسابی هم اتوکشیده و بدون چین و چروک. بعد پهنش می کنم روی بند رخت، یه جایی که تمدن توش بدوی تر باشه، یه جایی شبیه اون علفزاری که اولای فیلم آینه ی تارکوفسکی هست. باد ملایم  و خنکی هم بیاد لطفن. روحم حسابی توی باد تاب بخوره. یکمی هم آفتاب براش خوبه. حالا شد یه روح درست و حسابی. ساده و بی آلایش.
بعدشم از شما چه پنهون، دوست دارم دلم رو هم سرپوشش رو بردارم، توش اسید بریزم. ازینا که لوله باز می کنه. هر چی مجرا و راه و لوله کشی توی دلم هست حسابی گرفته و بسته شده. پر از کثافت شده. باید بشورمشون که برن. بعدش از این برس های استوانه ای که باهاش بطری می شورن، ازونا بردارم باهاش جداری های مجراهای دلم رو حسابی از جرم و کثافت پاک کنم تا خوب تمیز شه. بعد با یه  کاغذ سمباده ی خیلی نازک و ظریف، روش رو سمباده بکشم که خش هایی که روش افتاده و خط خطی ها همه از بین برن. هیچ ردی از ترکی باقی نمونه. کارم که تموم شد، با آب خالص غسلش بدم. و بعد با یه پارچه ی نرم و بدون پرز و لطیف، مثل ابریشم جلا بدمش تا حسابی برق بزنه. شنیدین می گن طرف دلش مثل آینه می مونه؟ اون طوری بشه دلم، که وقتی نگاهش می کنید، عکس خودتون رو توش منعکس ببینید.
بعدشم نوبت جمجمه ام می رسه. درش مثل این بطری های دلستر پیچی باز می شه. درش رو باز می کنم و مغزم رو در میارم از توش. می ندازمش توی یه سطل پر از آب خنک که حسابی خیس بخوره. آب توش همه ی شیارهاش نفوذ کنه. حتی لُب های مغزم رو از هم باز می کنم و فاصله ی بین اون ها رو هم تمیز می کنم. یه برس کوچیک بر می دارم و همه ی شیارها رو تمیز می کنم تا باقی مونده ی آلودگی هایی که سرسختی می کنند هم پاک بشن. بعدش می ذارم آبش بره و یکم خشک شه. در همین حال، باید فایل های توش رو هم پاک سازی کنم. روی طاقچه ها رو گرد گیری کنم و چیزهای بی مصرف و به درد نخور و جاگیر رو بندازم دور. شیفت دیلیت! آخرش هم فایل های باقی مونده رو مرتب و طبقه بندی می کنم. هر چیزی سر جای خودش.  آخر سر هم دیفرگش می کنم. مثل یه کتاب خونه ی مرتب و تر و تمیز می شه با کتاب های مرتب و تر و تمیز که وقتی نگاش می کنم کیف می کنم.
حالا می تونم مغز و دلم رو بزارم سر جاشون. روحم رو تنم کنم، موهام رو شونه کنم و ببافم، دست و صورتم رو بشورم.، راه بیفتم و برم. پاک و بی آلایش.
1 آذر 91



۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

پاییز در شهر


خط آسمان بلند است شهر من
خط آسمان بلند است.
پاییز بر تو فرو می‌ریزد،
آرام و انکار ناپذیر
صبور و سهمگین
نفس مسمومت را می‌بلعد
و صداهای گوشخراشی که از جریان رگ‌هایت بر می‌خیزد را
در ابرهایش محو می‌کند.
خط آسمان بلندن است شهر من،
شهر عزیز من!
بلندتر از ارتفاع دود گرفته و رقت‌بار برج‌هایت
در خوابِ کرم‌هایی که زیر پوستت غیلوله کرده‌اند
گنداب موج می‌زنند.
و از ریشه‌های عقیم ساختمان‌هایت
مرگ می‌روید
خراشی بر آسمان نخواهی انداخت،
نه آن گونه که بر زمین انداخته‌ای
پاییز چنگال‌هایت را می‌جود.
پاییز بر تو می‌بارد ، اما
چرک تنت تمام نمی‌شود
چه بی‌شرمانه پستی.
مهر ماه 91