تا صبح
لابد بوی سیگار
شبانه از دهانم پریده است
لابد بیدار که
بشوم، دنیا جور دیگری آغاز خواهد شد
انگار نه انگار که
هزاران تن، در هزاران جغرافیا در سفرند
نه انگار که هزاران
صبح هر روز از سرِ زمین گذشته است و خواهد گذشت
و نه انگار که
زمین، صبحی ندارد.
در جهت جاذبه غلطی
می زنی
از آن سوی ملال سر
در میاوری
هر صبح که بوی دهانِ
سیگار
آن سوی زمین را
برداشته است،
نه انگار که زمین
صبحی ندارد،
اگر بر نقطهی گریزِ
نگاه تو شک کنیم.
و زمین صبحی ندارد
که بشود بر باعث و بانیِ بی پدرش درودی فرستاد و تف انداخت.
و در نقطهی گریزگاه
نگاه تو است که جهان به هم میآید،
عاشقانهی عزیز من.
چه حجمی است در
دهان نگفتهها
در دود شدن آن سوی
سرزمینِ زمین،
آن جا که مردی
نشسته است در مرزِ سکوت
که در مرحلهی
دهانی تثبیت شده است
مردی که ارتباط
مجهول گردش به دور خود با انحراف 15 درجه از محور منظومهی شمسی تا خورشید را میپاید.
مردی که سوژهی میل
کسی نیست
در همان حال که
دیگری بزرگ بر لبهی محل انبساط جهان با سرعت میلیاردها سال نوری بیخیال لم داده و
پاهایش را در کرانهی هستی، در ناکجایی میان عدم،
تاب میدهد.
چه حقیر است که تا
صبح بوی سیگار دهانم سر از کدام نقطهی منظومهی شبانهی هستی در آورده باشد،
نیست؟
و او که سلوکی
بهلولوار در دایرهی زیست بشری دارد میگوید:
گوشهی لبت رو پاک
کن، تخم مرغ آب پز خوردی؟
و میخندد،
زرد و متعفن،
بر گوشهی لبی که
آن قدر تکیهگاه اشتیاق این و آن بوده است،
چروکیده و گندیده،
رویاهای ناکام
نوجوانی اش را آماس کرده است.
24 اردی بهشت 93