سالیانی پیش، این شعر حمید مصدق را خواندم که: در من این سبزی هذیان از توست... اکنون می دانم که پریشانی هذیانی ها، چنان بدیهی است که از چیزی نمی تواند بود. و هر آن چه می زی-ام، هذیانی است... هذیانی هایی... شبا روزان هذیانی...
۱۳۹۱ فروردین ۱۲, شنبه
سیگار- بوسه ها
۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه
آسمان-ام
درآستانهی درد، ترس مرا برمیدارد و در اوهام رها میکند
تو در فاصله آشنا بودی
هر چه پیش میآیم، غریبهترم میشوی
از درد تا دردبر مصدرِ کشیدن ایستادهام
وفاصله حدی است که وقتی به تو میل میکنم
به بینهایت تمنا دارد
من درد را کشیدهامهجا به هجا
و بر دوش خود در تمام این میانهها
که از دست رفته بودم و در ملامتات تقسیم میشدم.
پاره-پارههای مرا از لباس خود بتکان.
من درد را میکشم به آن سوی خواستنات
من درد را میکشم،
آن قدر که از ذات خود تهی شود.
درد من را میکشد تا از من بمیرد.
و کش بیایم تا تنهاییهای ناخواستهای که باید سقطشان کنی.
آسمانات را باردارم.
این نطفه که در من میبندی،
پروازی است که با تولدش مادرش از درد مرده بود.
فرزند تو را در یازدهمین بُعد جهان به دنیا خواهم آورد
لایههای حقیقت من را به بازی گرفتهاند
و تو را به تمسخر
این جنین که وجودم را تا انتها میمکد
فرزند خَلَف توست.
آسمانات را باردارم
این نطفه ی خاموش که در من میبندی
به شعوری بالغتلخ زائیده خواهد شد
به درد بسیاری که مرا میکِشد
از این سرِ اختگی نبودنتتا آن سوی پروازی کهاز تو خواهم زائید
پیش از این ابرهای باکره
بر این خلوت معصوم گریسته بودند
وگرنه آیا شاخهای که آن همه بیبَر
هنوز در سرمای نابههنگام،
از خم شدن میایستاد
توان آن را می یافت که کینهای به دلِ برگهایش نگیرد؟
21
آبان 90