--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
غربت دستهجمعی جیرجیرکها
یک ربع مانده به چهار صبح آبکنار
نمناکیِ راه-راهِ هوا
چنان شب است که انگار روز نخواهد آمد.
بوی باغ پشتِ خانه از حیاط میگذرد.
نفوذِ خوابِ شالیزار
از میان بلندای مغرورِ صنوبرهای جوان
تا پاهای پنجره
تا خزشی آرام از دیوار
تا لمسِ گونههای من
...
اینجا صبح،
نسل،
نسل،
نسل،
ارث پدریِ خروسهاست.
اینجا دستهایم روی سبزهها و خاک
اینجا تنم که به عرقِ مرداد ماه مینشیند
اینجا هوای تنم به هوای بجار
و رویش نیاکانم با شلتوکها
نسل،
نسل،
نسل،
با نسیم تاب میخورند.
یادش بخیر که بر کندهی باقیمانده از درخت گردو،
نشستم و گریه کردم
که تن فروشی رفت و دیگر بازنگشت.
این بار رفتم،
به خداحافظی روی باغ را بوسیدم.
ابا مثل هر بار،
کاسهای آب پشت سرم ریخت تا با نیاکانم برویم.
و اجی از روی پلههای آشپزخانه دست تکان میداد.
این تصویری است که در قاب حافظه
روی دیوار ذهن خواهم آویخت.
تنهایی راه-راهِ جیرجیرکها
در شبهای پشتِ سر
جا میماند.
مرداد 1391