۱۳۹۱ آبان ۹, سه‌شنبه

جاودانگی

جهان دیگر، نه برای زندگی ابدی مردگان، بلکه برای تسلای زندگان اختراع شده است.
 اگر کودکی ، عزیزش، یکی از اعضای خانواده اش، یا از همه بدتر، مادرش بمیرد، به او چه خواهیم گفت؟

تووووو فان


توفان

برعکسِ صدای قطره‌های آب

کِچ، کچ

برعکسِ صدای رگبار

برعکس صدای ناب

آسمان‌های هفت‌تایی

یکی-یکی فرو می‌ریزند

آسمان هفتم

از پایه‌های عرش.

دل ابرها پاره-پاره می‌شود.

پنجره‌های اتاقم بر خود می‌لرزند

به هزار تهدید فرو-ریخته پاره

به هزار پاره تهدید فرو-ریخته

به فروریختنی هزار پاره به تهدید

به پاره-پاره تهدید فرو ریختن

لحظه‌ای گشایش در دل تاریکی و بعد

غرش و خشم.

لحظه‌ی ناب چشمک زدنِ آسمان وشوخی رگبار

در رگ‌های آسمان

می‌باید خشم

می‌بارد عصیان

چرا آسمان فرو نمی‌ریزد، ناخدایا!

چرا از این گوشه‌ی بی‌مقدار رخت‌خواب

به میانِ آشفته‌ی هستی پرتاب نمی‌شوم؟
خرداد91

جاودانگی


خدایی باید باشد، تا با بعد از آن که مردیم، با خاطرات ما زندگی کند.
. ما را در خاطرات خود مرور کند و از مرور دردهایمان گریزی نیابد.
.
 این چنین است زندگانی پس از مرگ، 

 

 جاودانه زیستن در خواب های خداوند.



سخت است کسی را دوست داشتن که از محبت‌ات می‌رمد


 

من و تو

کیلومترها مرز خاکی داشتیم

مرزبان‌هایت دستور شلیک داشتند و بدنم

مجروح و پاره-پاره است از تیزبینی‌شان

از مرزهایت فراری‌ام دادی.

مرداد 1391

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

غربت دسته جمعی

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
غربت دسته‌جمعی جیرجیرک‌ها

یک ربع مانده به چهار صبح آبکنار

نم‌ناکیِ راه-راهِ هوا

چنان شب است که انگار روز نخواهد آمد.

بوی باغ پشتِ خانه از حیاط می‌گذرد.

نفوذِ خوابِ شالیزار

از میان بلندای مغرورِ صنوبرهای جوان

تا پاهای پنجره

تا خزشی آرام از دیوار

تا لمسِ گونه‌های من

...

اینجا صبح،

نسل،

نسل،

نسل،

ارث پدریِ خروس‌هاست.

اینجا دست‌هایم روی سبزه‌ها و خاک

اینجا تنم که به عرقِ مرداد ماه می‌نشیند

اینجا هوای تنم به هوای بجار

و رویش نیاکانم با شلتوک‌ها

نسل،

نسل،

نسل،

با نسیم تاب می‌خورند.

یادش بخیر که بر کنده‌ی باقی‌مانده از درخت گردو،

نشستم و گریه کردم

که تن فروشی رفت و دیگر بازنگشت.

این بار رفتم،

به خداحافظی روی باغ را بوسیدم.

ابا مثل هر بار،

کاسه‌ای آب پشت سرم ریخت تا با نیاکانم برویم.

و اجی از روی پله‌های آشپزخانه دست تکان می‌داد.

این تصویری است که در قاب حافظه

روی دیوار ذهن خواهم آویخت.

تنهایی راه-راهِ جیرجیرک‌ها

در شب‌های پشتِ سر

جا می‌ماند.

مرداد 1391

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

آیینِ هستی


که در آیینی، رقص تو‌ام

هر لحظه چشمانت را ببند و بپرس

آیا در این لحظه دنیا هنوز برجاست؟

دلم گاهی حتی-

برای ازدحام نفرت انگیز واگن‌های مترو هم

تنگ می شود.

تنگ می شود.

دلم.

که در چرخشی،

 غربتِ توام.

حتی اگر هستی،

رو به سوی برخوردهای سهمگین ستاره‌های نوترونی داشته باشد،

و دو کهکشان بی هیچ گزندی،

از درون هم بگذرند.

آیا از برخوردها و مرگ ها نیست که زندگی می زاید؟

از دردها نیست که تولد می انجامد؟

و یا میان این شعرها،
یاوه ای بر جایِ فلسفیدن است؟

فلس-

فلس-

فلس-

که در آیینی،

رقصی تو‌ام.

هنگام که انقباض فضا-زمان

بتپد  و از درونم عبور کند

و کش می‌آیم و کش می‌روم و کش برمی‌‌گردم.

و آب می‌روم و آب می‌آیم و آب می‌شوم.

و دیاز پام-
پام-
پام-

که در غربتی،

چرخشِ تو‌ام.

پشت شدن توام و رو شدنِ توام.

که خوابت نبردن‌ها،

و مست نشدن‌ها،

و از عشق افتادن‌های تو‌ام.

روزی یک کدئین به تو معتادم.

از تو دست رفته‌ام.

به بی‌آهنگی.

به فلسفیدنِ ماهی حلال گوشت.

و به عادت‌های زنانه‌ی هر ماهه‌ی ماه.

وقتی که کامل است،

وقتی که ناقص است،

وقتی که کم می‌آید،

و بعد،

کم می‌رود.

تا ماهِ بعد.

13 شهریور91

...


نیاز روزانه‌ی من به عاشقت بودن

در سبدِ خریدِ کالایت

نیازِ شبانه‌ام

به آغوشی که با نیست با من

و با من نیست.

مرداد 1391