۱۳۹۳ آذر ۲۸, جمعه

چرا خیره ماندم؟

یه وقتی، آدم یه جایی خودش را پیدا می کند که غافلگیر می شود، 
مثلا توی آن طور که گوشه ی دیوار ایستاده ای، آن طور که تو دست لای موهایت می بری جانا،
 و حواست هست که حواست نباشد دل ما را خون می کنی.

.. مثلا توی آن طور که انگشت هایت لای تار موهات ریتم می گیرد، 
چنان در دل ما می نوازی که غم به رقص می آید...

Top of Form
Bottom of Form



۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه

ما نظاره کنندگان، ما لایک زنندگان



چند روز پیش، با صدای ضجه های مردی از خواب بیدار شدم، کسی در همسایگی خانه مان، چند بلوک آن طرف تر از
 دل ضجه می زد و بر سر و کله اش می کوفت، نمی دیدمش، اما صدایش همسایه ها را به تماشا کشانده بود، چند نفری گویا به دلداری اش رفتند. نمی دانستم داستان چیست. یادم آمد که چند شب پیش تر از آن، دم دم های صبح، با صدای گریه ها و سر و صدای زنی از خواب بیدار شدم، همان جا بود، همان نقطه، و آن روز هم نفهمیده بودم که داستان چیست. امروز که به خانه می آمدم، دیدم که بر دیوار همان بلوک، پارچه ی تسلیتی آویزان است،  در غم از دست دادن عزیزی.

شب پدرم گفت که خانواده ای که تازه آن جا ساکن شده بودند، پسر جوانشان را در اثر سرطان از دست دادند. تاثر برانگیز بود. اما در این خیالم که ما نظاره کنندگان، تنها همان یک روز که مرد تازه با مرگ پسرش مواجه شده بود و طاقت از کف داده بود، ضجه ها و ای خدا گفتن هایش را شنیدیم، تنها آن یک شب که بیشترمان در خواب خوش یا احتمالا ناخوش بودیم، صدای گریه های آن زن به گوش بی حواس همسایه ها رسید، اما آن ضجه ها و آن گریه ها و آن مصیبت، هنوز در آن خانه جریان دارد، بی کم و کاست، به همان سنگینی روز اول، و تا پایان زندگی آن ها هم جریان خواهد داشت، بی آنکه ما نظاره کنندگان از آن خبری داشته باشیم و تسلایی بتوانیم بدهیم. مثل زندگی تمام کسانی که در گوشه و کنار و دور و نزدیک نابود می شود، مثل همه ی آن هایی که بمب بر سرشان می افتد و در جا چندین و چند فرزندشان تکه پاره می شوند، یا آن ها که خانه و کاشانه را رها می کنند و پای برهنه به کوه ها می زنند تا وحشی های از لجن زار های تاریخ بیرون آمده، عکس سرهای بریده شان را زینت "فضای مجازی" نکنند. ما نظاره کنندگان چه می فهمیم از درد؟ از مصیبت؟ بسیار گزافه گویی است که خود را همدرد بپنداریم، بیشتر از گزافه، دروغی بزرگ است، ما اصلن چه می دانیم مصیبتی به آن بزرگی چیست؟ چنان مصیبت هایی تنها در دل یک قوم می گنجد، در حافظه های تاریخی ای که با گذشت زمان به اعماق سیاه تاریخ فرو خواهند رفت. از صفحات مکتوب تاریخ حرف نمی زنم، از تجربه ی زیستن مصیبت حرف می زنم، که ما از درک آن عاجزیم، ما خیلی هنر کنیم، لایک زنندگان به به اشتراک گذارندگان و از پنجره، مصیبت همسایه را تماشا کنندگانی بیش نیستیم، آن هم تنها برای دقایقی کوتاه، حال آن که آن ها مصیبت را با تمام بار له کننده و خرد کننده اش، لحظه به لحظه زندگی می .
.کنند و با خود به همه جا می کشند

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۴, چهارشنبه

نفرت میانه حالی


ما میانه حالانیم
ما در خود ماندگان
ما درماندگان
.
سوم شخص نفرت
گلاگل ترسِ شکفتن
لجنزارِ شب،
شباشب تاریکی،
آهو آهو دلهره.
گربه ها به سربازی رفتند.
.
بگو بی‌نوبت چنگ بزنند بر تاریخ،
آن وهم،
آن وحشی،
آن حالِ محال.
.
شکست پا دارد.
راه می‌رود.
.
من انگار باریک‌ترم،
که صبرِ زرد
از بارهای زمستانی می‌تراود
انگار باغ‌ترم تا
آفت‌های دلمرده
خون به پرتقال‌ها پس بدهند.
خاک،
ریشه‌ها در چنگ
چه ریشه‌ها در چنگ
.
هرز که پای علف‌ها می‌نوشت
باد.
تن می‌زند درخت
من روی صدایت می‌نویسم
بی‌ امان شو
که ثانیه و ساعت و سال
همه آخرند.
لاله.  بهمن 92

مجرم


مثل رگ هایی که از آدم بیرون نمی روند
هر بار می گویی "واو"
می گویم "وَه!"
انگشت هایی که در تناسخ قبلی چنگ می نواختند
این بار مجرم شناخته شدند که تایپ کنند
تیلیک تیلیک
هر بار میزهای سفید کارمند ها
از سر خط تا ته خط
دسته جمعی ناله می کنند
و اشیاء تزئینی ریز و درشت اتاق خواب
شکست می خورند
ترک ترک
مثل آدم هایی که از رگ بیرون نمی روند
پس تصویر کجای بی کسی بود که شکست
شکست
شکست از پیاده روی آبدارِ تازه
در تقاطع غیر هم سطحِ ایستادنت کنار
ایستادنت وسط
ایستادنت میان یک کفِ دست خفگی
...
Top of Form

تیر و مرداد 92

سوگواری 3


من سوگوار دو مرگ ام
گورستانی در من آرام گرفته است
و نبض خونی زندگی را می بلعد
بهار 92

ماهِ بعید



بعید است ماه از این منظومه گذشته باشد
مگر آن‌که ماه
همیشه از بعیدها می‌تابد.
ببین، از تغزلِ تنِ تو آسمان آرام گرفته است.
از تغرل تن تو،
ابرها، سنجاقک‌ها، چرخ‌ ماشین‌های اتوبان،
و دکمه‌های پالتوی زمستانی
از جان رنج‌های خود                        
چند قافیه می‌کاهند.
ببین!
در من اقیانوس آن چنان پریشان بود که از عبور قافله‌های آرام نیز
موج‌های ترک خورده
بر صخره‌های ساحلی شعر بر جای می‌گذاشتند
آن چنان پریشان که
از عبورِ آسمان
چند لکه بیشتر بر جانِ یخ زده‌ی ستاره‌ها نمانده بود.
می‌شد آرام بگیرم و موج‌های سینوسی گهواره باشم.
اما عطر جان‌گدازِ سلول‌های خاکستری ذهنت‌ات
از رسوخِ تنم، نغمه می‌نواخت.
من در نیمه‌ی پنهان خورشید گداخته‌ام
و ترسی ندارم از ماهی‌های انتظار
که دهان نیمه‌باز بودن را به رخ زخم می‌کشند.
در من آبشارها فرو می‌ریخت
گدازه‌های تنِ هراس
به گوشه‌های مکعبی دنیا
خراش می‌انداخت
من از گدازه‌های تن‌ِ هراس
برای جنگل بندِ رختی بافتم
تا شعرم
در یکی از گوشه‌های تنِ مکعب
جان بسپارد.

19  و 20 اردی بهشت 92


تا صبح

تا صبح
لابد بوی سیگار شبانه از دهانم پریده است
لابد بیدار که بشوم، دنیا جور دیگری آغاز خواهد شد
انگار نه انگار که هزاران تن، در هزاران جغرافیا در سفرند
نه انگار که هزاران صبح هر روز از سرِ زمین گذشته است و خواهد گذشت
و نه انگار که زمین، صبحی ندارد.
در جهت جاذبه غلطی می زنی
از آن سوی ملال سر در میاوری
هر صبح که بوی دهانِ سیگار
آن سوی زمین را برداشته است،
نه انگار که زمین صبحی ندارد،
اگر بر نقطه‌ی گریزِ نگاه تو شک کنیم.
و زمین صبحی ندارد که بشود بر باعث و بانیِ بی پدرش درودی فرستاد و تف انداخت.
و در نقطه‌ی گریزگاه نگاه تو است که جهان به هم می‌آید،
عاشقانه‌ی عزیز من.
چه حجمی است در دهان نگفته‌ها
در دود شدن آن سوی سرزمینِ زمین،
آن جا که مردی نشسته است در مرزِ سکوت
که در مرحله‌ی دهانی تثبیت شده است
مردی که ارتباط مجهول گردش به دور خود با انحراف 15 درجه از محور منظومه‌ی شمسی تا خورشید را می‌پاید.
مردی که سوژه‌ی میل کسی نیست
در همان حال که دیگری بزرگ بر لبه‌ی محل انبساط جهان با سرعت میلیاردها سال نوری بیخیال لم داده و پاهایش را در کرانه‌ی هستی، در ناکجایی میان عدم،
تاب می‌دهد.
چه حقیر است که تا صبح بوی سیگار دهانم سر از کدام نقطه‌ی منظومه‌ی شبانه‌ی هستی در آورده باشد، نیست؟
و او که سلوکی بهلول‌وار در دایره‌ی زیست بشری دارد می‌گوید:
گوشه‌ی لبت رو پاک کن، تخم مرغ آب پز خوردی؟
و می‌خندد،
زرد و متعفن،
بر گوشه‌ی لبی که آن قدر تکیه‌گاه اشتیاق این و آن بوده است،
چروکیده و گندیده،
رویاهای ناکام نوجوانی اش را آماس کرده است.


24 اردی بهشت 93

۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

به آبکنار، که در زیر برف خفته است و به دیدارش نرفتم



آرام
بی صدا
رقص کنان
مرگ باید بر شیروانی‌های زنده به گور
رگ‌های روستا تا چشم سفید
چشم ها سفید
به نگاهی که از پنجره
تنها سفید، سفید، تا ابد سفید
سقف ایستاده است
قلبی می خشکد و از شاخه می افتد
شیروانی های غرق
ستون ها مردد
مرداب منجمد
پای پله های ایوان
نگاهی جا مانده روی دیوار
خانه و آدم کمر راست می کنند
تن برف بر نگرانی مبهوت دیوار
نه.
مکعب های خالیِ زنده
حفره‌هایی زیر برف نفس می‌کشند
مرگ سفید،
تن سنگین‌اش را پراکنده است
رقص کنان
بی‌صدا
آرام.
لاله، بهمن 92

.
بهمن ماه 92، سه متر برف در روستای آبکنار بارید و خانه ها در برف مدفون شدند، و آدم ها در خانه ها. 


مرز


پنج سرباز وطن
 در مرزهای مخدوش ارتش هفتاد میلیونی
در مرزهای تن مخدوش هفتاد ملت
در پنج گوشه از هفتادِ ملت
ارتش پنج سرباز مخدوش تنم
وطنم و تنم
و پنج مخدوش در هفتاد مرز تنم
وطنم و تنم
... پنج گوشه از سرباز تنم...
.
لاله، 4 اسفند

تقدیم به سروِ قامتِ یار


جمجمه ام زورقی است

در تسلای آبی ِ شک

به دریاهای سخت ریشه دار

دریاهایی جاری در تنگنای یک دره

دریاهایی آرام و دلتنگ.

جمجمه ام

تابوتی است دست به دست

بر سر لا اله الاالغَم.

بر سر دست

در رژه ی طولانی و سیاهِ مُرده-بازان،

را از پنجره ای بی تفاوت

تماشا کردن.

در همان لحظه که آیینه دید:

ماسیدن پن کیک روی صورت دخترک، نابودی تمام استعاره ها شد.

و دیگر یادی،

باغی،

نمانده است،

به سروِ قامتِ یار. 

.
.
اسفند 92


ساعت پنج عصری دیگر

من معشوق ساعت 5 عصر تو ام

"در ساعت پنج عصر"

و اینجا ساعت،

وارونه ی حضور توست.

و اینجا،

هر دقیقه چاهی است بسیار عمود.

رد خالی دست های من

روی پرزهای فرش،

روی عطف کتاب ها

در خاطره ات جایی پر نکرده است.

با آن که یادهای من

لابه لای تمام صفحه های ورق خورده

منتظرند تا مردمک چشم های تو تنگ شود.

در بازویت،

گنجشکی ترسیده بود.

در جناق سینه ات،

گنجشکی ترسیده بود.

و تو خالی بودی

از عشق و از شهوت و از خیال و از من.

در چشم هایت

مردمی تنگ، بیهوده قدم می زد.

11 فروردین 93
به س. گ.