۱۳۹۵ اسفند ۳, سه‌شنبه

غول چراغ جادوی عزیزم

اولش مثل فرشته ای کوچک و دوست داشتنی بود، کورسویی از امیدی دلچسب، یواش یواش رشد کرد و بزرگ شد، و در زمانی خیلی کوتاه، هیبتی هیولا وار به خودش گرفت، طوری که زورش به من چربید و دیگراز پسش برنمیامدم، من را در مشتش گرفت و فشرد. باید از دستش خلاص می شدم اما قبل از هر چیزی، سخت بود پذیرش اینکه آن چیزی که کورسوی امیدی آن قدر شادی بخش و دلگرم کننده به نظر می رسید، توهم و فریب بوده و حالا من مانده ام و این غول بی شاخ و دم که باید یک جوری مهارش کنم. بلاخره موفق شدم، گرچه بارها از پا در آمدم و احساس عجز کردم، ولی بلاخره توانستم بفرستمش توی چراغ جادو. 
 حالا مدتی است نه چندان طولانی، که توی چراغ حبس است، خواستم بگویم نمی دانم مرده است یا زنده، ولی بگذارید با خودم صادق باشم، زنده است. گرچه نمی دانم چقدر توان برایش باقی مانده یا چقدر دیگر آن جا دوام خواهد آورد، اما این را می دانم که منتظر دست نوازشی است بر تن چراغ که دوباره با آن هیبت بزرگش بیرون بیاید و جنی شود که از محبس آزاد شده. چراغ را درون سینه ام حبس کرده ام و مراقبت می کنم که از سر غفلت و حواس پرتی هم دستی به سر و رویش نکشم. همان جا بماند و خاک بخورد! توی تاریکی ها فرو برود. گرچه همیشه با خودم حملش خواهم کرد.

۱۳۹۵ دی ۲۷, دوشنبه

برف


کلاغ ها صدا می کنند: برف ، برف
 .
سرد است. 
 .
سکوت است.
.
آرام است.
.
غمگین است.
.
با تو همدردم و به یاد توام، 
.
 
 آیدین

26 دی ماه 92