مرد کارگری بالای تپههای شن راه میرفت
میلگردهای خط چهارِ مترو در انتظار،
دستهی فلامینگوهایی که پاهاشان در بتن گیر کرده است،
و کوچگاه تابستانیشان خشکیده.
غربتِ لبخندت به یادم میآید.
هر بار که عبور میکنم میچرخم با نگاه
بلکه ردی، اثری از با هم بودنما بر سرامیکها و صندلیهای
سکو باشد.
سرامیکها میلغزند و صندلیها را عوض خواهند کرد.
در خط چهار مترو،
ایستگاه اکباتان.
مرداد 1391