۱۳۹۵ فروردین ۲۹, یکشنبه

جهانی محتوم





Never Let me go
فیلم بسیار غم انگیزی بود.

ژانر تخلیی- فلسفی-عاشقانه


خیلی فیلم غم انگیزی بود.
بچه های همسان سازی شده ای که به دنیا آمده اند، برای اینکه اجزای بدنشان در اوج جوانی و سلامت، به بیماران نیازمند اهدا شود. موضوع داستان قدیمی به نظر می رسد، اما این فیلم، تفاوت بزرگی با فیلم های مشابه خودش که در دهه ی نود، اغلب در ژانر ماجرایی و ترسناک ساخته می شد داشت.
اینجا نه خبری از اسارت بود، و نه سرکشی. شخصیت های داستان، جوان هایی که برای اهدای عضو پرورش یافته بودند، از ابتدا از سرنوشت خود آگاه بودند و بعد از رسیدن به 18 سالگی، پس از ترک مدرسه ای که تمام زندگی خود را در آن گذرانده بودند، تقریبا با استقلال زندگی می کردند. البته تنها انتخابی که داشتند، گذراندن بیهوده ی ایام، تا رسیدن نوبت اهدای عضو بود، و یا انتخاب شغل پرستاری از افراد مشابه خودشان که درمراحل اهدای عضو را می گذراندند.
آن ها از کودکی آموزش داده شده اند که هدف زندگیشان همین است، و دنیا باید به همین شکل باشد. مرزها برایشان تعیین شده است، حصار مدرسه، خط قرمزی است نه به شکل برجی و بارویی بلند و سیم های خاردار، بلکه پرچینی کوتاه، که پریدن از آن برای هیچ کودکی سخت نیست، اما ممنوع بودن گذر از این مرز را، افسانه هایی در مورد خطرناک بودن دنیای بیرون از آن محکم می کند. و هیچ کودکی هرگز به ذهنش خطور نمی کند که از مرز مشخص شده عبور کند. همچنان که در بزرگسالی نیز مرزها در ذهن او حک شده اند، و ترس از افسانه هایی بی پایه و اساس.
نه یاغی گری در میان است و نه تعقیب و گریزی. نه حتا نیروی قهاری که آن ها را تحت سلطه و کنترل وسیطره ی خود گرفته باشد و جلوی فرارشان را بگیرد. آن ها مانند شهروندان معمولی در شهر زندگی می کنند و این طرف و آن طرف می روند. نه قهرمانی که کسی را نجات دهد، و نه حتی شورشی محکوم به شکستی. هرگز معلوم نمی شود که چگونه به آن ها اطلاع داده می شود که نوبتشان برای اهدای اعضای بدنشان رسیده است و چگونه به بیمارستان مورد نظر انتقال داده می شوند.
 آن ها همان طور که به سادگی زندگی روزمره  خود را می زیند، می دانند که از سرنوشتی که برایشان در نظر گرفته شده است، راه گریزی ندارند.
 شخصیت اصلی فیلم، دختری است بسیار آرام، با نگاهی همواره بسیار غمگین. او از سرنوشت خود شکایت دارد، اما مانند بقیه، خود را تسلیم می داند. و بر خلاف داستان ها و فیلم های دیگر، حتی عشق هم نمی تواند تغییری در این سرنوشت ایجاد کند. تنها تلاش دو شخصیت فیلم برای به تعویق انداختن چند ساله ی تاریخ مرگشان، که با درخواستی متواضعانه مطرح می شود، تنها با شنیدن یک جمله آن هم با ابراز همدردی، به ناامیدی تبدیل می شود و فریادی از سر استیصال  در خلوتی دور از چشم آدم های معمولی، که در خلاء، و در آغوش معشوقه ای که او هم به همان سرنوشت محکوم است، گم می شود.
واقعیت هولناک، آن ها را در برگرفته است، دختران و پسرانی که در نهایت زیبایی، جوانی و سلامت، باید اعضای بدن خود را طی چند عمل جراحی اهدا کنند، تا جایی که توانی باقی نماند و در یکی از عمل های جراحی بمیرند. دختر جوانی که بر تخت بیمارستان  خوابیده است و یک چشمش را در آورده اند، اما به پرستارش که راوی قصه است، لبخند می زند. واقعیت چنان هولناک است که چاره ای جز پذیرفتنش نیست، عده ای از پرورش گران این کودکان، حتی سعی کرده اند با کارهای هنری آن ها، به دنیا نشان دهند که آن ها هم مانند سایر انسان ها روح دارند، سعی کرده اند اخلاقی بودن موضوع را به چالش بکشند، اما این ها نیز ناکنشگرانی بیش نیستند که در برابر عدم پذیرش جامعه ی انسانی برای بازگشت به دوران سیاه و تلخ سرطان، بیماری و مرگ، چیزی جز افسوس و دلسوزی برای قربانیان این معبد مقدس مدرن ندارند.
در آخرین صحنه ی فیلم، وقتی به کیتی، شخصیت اصلی که داستان از دیدگاه او روایت می شود، اطلاع داده شده است که یک ماه دیگر باید برای اولین عمل اهدای عضو آماده باشد، به دیدار دشتی که دوستش دارد رفته است، تنها دو هفته از زمان گذشته است که معشوقش تامی را از او گرفته اند، در پذیرش کامل و جلوی چشم او، روی تخت بیمارستانی با مجهز ترین امکانات، آخرین عضو اهدایی بدنش را خارج کرده اند،  و صدای کیتی را روی فیلم می شنویم که می گوید، فکر نمی کنم سرنوشت بقیه آدم ها هم آن قدرها با ما متفاوت باشند، آن ها هم روزی به آخر دوره ی خودشان می رسند.
در این آخرین صحنه ی فیلم بود که حقیقت موضوع فیلم تلنگر خود را می زند، اینکه زندگی واقعی ما، نه شبیه آدم های معمولی دنیای فیلم، بلکه شبیه این جوان هایی است که با وجود آگاهی از ظلم وصف ناشدنی ای که تمامی زندگی و دنیایشان را در بر گرفته است، چاره ای جز پذیرش ندارند، و جز زندگی کردن روزهایی که دارند، خندیدن، عاشق شدن، دوست داشتن، زمان را گذراندن، در شرایطی که می دانند کوچکترین تغییری در دنیای ستمگرشان نمی توانند ایجاد کنند، و پذیرش مرگ، بدون تقلا، و با لبخند.
آن ها پذیرفته اند که دنیا این گون هاست و این گونه باید باشد و این بهترین شیوه ی زیست بشر است، حتا اگر آنان قربانیان آن باشند. حصارها درون ذهن آن ها همچنان پابرجا و قدرتمند است و ترس ها افسانه ای، قوی ترین نیرو برای حفظ وضع موجود.
 این شبیه زندگی بی صدا و آرام و محکوم به فنای ما است، در میان این همه مصیبت، از پیش مردگانی هستیم که غم در چشم هایمان لانه کرده است و جز پذیرفتن وحشی گری دنیایی که در آن زندگی می کنیم، کاری از دستمان بر نمی آید. در سکوت و با آرامش، و گاهی با غم، سرنوشت مصبیت بار دیگران را تماشا می کنیم و می دانیم که روزی هم نوبت خودمان خواهد رسید.
http://www.imdb.com/title/tt1334260/?ref_=rgmd_ph_tt1&licb=0.6900669894194722