۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۰, شنبه

انسان کشی


ادامه ی نسل نیافتن هم نوعی خود کشی بشری است؛ و به اندازه ی کشتن نفس، خودخواهانه و نا مسئولانه. آیا آسودگی در عدم وجود است؟ این خودخواهی است که فرزند خود را از فرصت زندگی محروم کنید، چون خود رنج کشیده اید، اگر او زندگی را تجربه نکند، حتی نخواهد توانست از شما شکایت کند که چرا آن را به او اهدا کردید. و اگر زیست و از شما شکایت برد، از کار خود پشیمان نباید باشید، چرا که اعتراض زنده و فعال، بهتر است تا انعفالی نابوده و رشد عدم. توالد نسل نیافتن هم نوعی خودکشی است.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

کرگدن


همچون کرگدن تنها

 تنها

 می روم

 می روم تا

 در دیار غربت برای خود

 وطنی بسازم.

 برای خود

 از هیچ

 وطنی بسازم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۴, پنجشنبه

قصیده ی دستان


این شعر رو زمانی توی فیس بوک گذاشته بودم و توی وب لاگ قبلیم هم بود. اما ازون جا که قراره این وب لاگ تمام نوشته های جدیم رو در بر بگیره، اینجا هم تکرارش می کنم.

قصیده ی دستان

--------------------------

تنها، تنها، خیالت را می‌بافم

در هپروت

دستت را که دراز کنی، به آن سرِ دنیا می‌رسد.

دستم رو شده

زیر نگاهت می‌شکنم - نگاهِ وقیحت

دستت را می‌کشی،

دنیا جمع می‌شود

دنیا تاب می‌خورد

دنیا تلو-تلو خوران می‌شود

دور می‌شود

ستاره‌هایش آویزان می‌شوند

ستون‌های عرش‌ام می‌لرزند

یکی‌شان ترک می‌خورد و سقف آسمانم کج می‌شود

ستاره‌های آویزانم را نگاه کن

آویزانِ آسمانت‌اند

آویزانِ نگاهت

دستت را که می‌کشی،

خیالم تار می‌شود

پودهایم پنبه می‌شود

سرِپاهایم بند می‌آید- نفس- ام

نفس- ام را به دود می‌بندم

دود را به آسمان- آسمان را به زمین

زمین کم می‌آید-

زمینِ گسترده زیرِ پایم کم می‌آید

دریا فرو می‌چکد

دریا درونِ همین گودال ِ کوچک فرو می‌چکد

و تمام می‌شود.

...

دریا

 تمام شد.

همین جا،

 درونِ همین گودالِ کوچک.

دستت را که دراز کنی

خیسِ دریا خواهی شد.

خیسِ آشنایی.

...

دست که می‌کشی

حفره‌ای در قلبم وامی‌دهد

حفره‌ای در آسمان‌ام وا می‌دهد

ستاره‌هایم حفره-حفره می‌ترکند

ستاره‌هایم دست بر می‌دارند

ستاره‌هایم سرِ هم می‌شوند.

سرِهم بلند می‌شوم،

بیایم‌ات، برسم‌ات

پاهایم نیستند.

پا ندارم.

- همین پیشِ پایت، نرسیدم

همین پیش ِ دست‌ات، دود می‌شوم

با سر زمین می‌خورم

با دست بلند می‌شوم.

دست‌هایم هنوز سرِ پاست

با دستِ چپ‌ و راست‌ات

دستِ راست و چپ‌ام را بگیر.

دست‌هایم را ببر- مالِ تو.

 با آن دست‌های لعنتیِ زیبایت

هزاران قصیده در هزلِ دست‌های لعنتی‌ات خواهم سرود

من به دستان‌ات...

من به دستان‌ات...

من به دستان‌ات...

-هی، حواس‌ات با من است؟

همین پیش ِ پای تو، رفتم.

حواسم به دست‌ات بود که اگر دراز کنی،

یا اگر پنج انگشت هر دو دستت را از هم گشوده در برابرم بگیری،

دایره‌هایی با کف دستانت در هوا بکشی،

ویران‌ام می‌کنی از خوشی.

من به دستانت

عاشقم.

من به دستانت

 عاشقم.

من به دستانت ....

دستانت را از هم اگر بگشایی،

دنیا به اندازه‌ی آغوشت است.

خودت می‌دانستی این را؟

دستت را اگر دراز کنی، از انتهای دوزخ خواهد گذشت.

معشوقِ دوزخی

معشوقِ برافراشته

معشوقِ بلند بالا.

اردی‌بهشت 90