۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

جمع سیگارها (یا قصیده در سوگواری مکعبی که به پرسپکتیو رفت و هرگز باز نگشت)



فهمیدم که چرا سیگار ها شعر نمی گویند

چون فشارشان از کنار خیابان می افتد

و توی جوب های شناور می روند

از پارک وی تا چهار راه ولیعصر

و کسی نیست که مستیشان را جمع کند

از شعر و از کتاب فروشی افرا

و از میزی که اشغال کرده ای

و از پولی که نداری بدهی

بابت غذایی که نگرفتهای از کم حالی و ضعف

و از امتداد صدای قهقهه‌ی دخترهای میز بغلی

و همراهی که نیست که جمع کند

شناوری که از کنار درخت‌های ولیعصر

تلو تلو زنان قدم از قدم

می‌رود و می‌خورم.

باید از تو

دستُ - دستُ - دست

بر می‌داشتم و برمی‌کشیدم و می‌شستم

آیا من مستحق آن نبودم شاید که باشم؟

من که از سوگواری باز می‌گردم

از سوگواری جنازه‌ی‌ مکعبی

که به پرسپکتیو رفت و هرگز باز نگشت

جنازه‌ی مکعبی

که به پرسپکتیو رفت و هرگز

باز نگشت.

پاییز 91

سترون

از درزهای تنم
پیری می‌وزد
و شمع‌ها خاموش می‌شوند
خورد-سال یا سال-خورده
جوندگان بر عمق هستی ایستاده‌اند
سال‌ها خورده می‌شوند
ریشه‌های درخت چنگ بر خاک می‌زنند
تا نپاشد استخوان‌های خرد شده از
هجوم ناپیدای بذرهای پراکنده در باد
...
باد،
 راهی از میان درزهای پنجره می‌یابد
...
دلم با سرگردانی بذرهای درختان
در هوا پراکنده است.
بذرهایش بر کلاله ی گلی نمی نشیند
شاید اما موی دماغ کسی شود
صدا عطسه ی بذرها
عذر تقصیر بی حاصلی شان است
که گم می شود
در بی هیاهوییِ جفت گیری سنگ با سنگ

اردی بهشت 92