فهمیدم که چرا سیگار ها شعر نمی گویند
چون فشارشان از کنار خیابان می افتد
و توی جوب های شناور می روند
از پارک وی تا چهار راه ولیعصر
و کسی نیست که مستیشان را جمع کند
از شعر و از کتاب فروشی افرا
و از میزی که اشغال کرده ای
و از پولی که نداری بدهی
بابت غذایی که نگرفتهای از کم حالی و ضعف
و از امتداد صدای قهقههی دخترهای میز بغلی
و همراهی که نیست که جمع کند
شناوری که از کنار درختهای ولیعصر
تلو تلو زنان قدم از قدم
میرود و میخورم.
باید از تو
دستُ - دستُ - دست
بر میداشتم و برمیکشیدم و میشستم
آیا من مستحق آن نبودم شاید که باشم؟
من که از سوگواری باز میگردم
از سوگواری جنازهی مکعبی
که به پرسپکتیو رفت و هرگز باز نگشت
جنازهی مکعبی
که به پرسپکتیو رفت و هرگز
پاییز 91