۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

درخشش ابدی یک ذهن بی آلایش


دلم می خاد روحم رو در بیارم، یه عینک ته استکانی بزنم، بشینم با تمرکز کامل به یه دونه موچین دونه دونه هر چی تیغ و خار ریز و درشت چسبیده به این طرف و اون طرفش یا فرو رفته توش رو در بیارم. بعد پشت و روش کنم، که نکنه یه خار کوچیکی، یه سنگ ناپیدایی یا دونه ی ریز شنی جایی توی سوراخ سمبه هاش گیر کرده باشه. بعد که خاطر جمع شدم، حسابی می تکونمش، حسابی که گرد و خاک هاش برن هوا. پاک بشه.
ولی خب کافی نیست، بعدش می ندازمش توی تشت، حسابی خیس بخوره. روش هم پودر شوینده می ریزم و حسابی چنگ می زنم که خوب شسته شه. ولی بازم راضی نمی شم که! باید بفرستمش خشک شویی. بهشون می گم که خیلی با ملایمت شسته بشه، از موادی استفاده بشه که هیچ آسیب و ضرری نداشته باشه، موادش شیمیایی هم نباشه و همه اش از طبیعت گرفته شده باشه و به طبیعت باز گرده و آب ها رو هم آلوده نکنه. می گم از یه ماده ی لایه برداری استفاده کنن که یه لایه ی خیلی خیلی نازک و ظریف روش رو که بهش گرد و غبار و آلودگی از بیرون چسبیده رو برداره.
بعدش که تحویل دادنش، مثل ابریشم نرم و لطیف و صاف شده. حسابی هم اتوکشیده و بدون چین و چروک. بعد پهنش می کنم روی بند رخت، یه جایی که تمدن توش بدوی تر باشه، یه جایی شبیه اون علفزاری که اولای فیلم آینه ی تارکوفسکی هست. باد ملایم  و خنکی هم بیاد لطفن. روحم حسابی توی باد تاب بخوره. یکمی هم آفتاب براش خوبه. حالا شد یه روح درست و حسابی. ساده و بی آلایش.
بعدشم از شما چه پنهون، دوست دارم دلم رو هم سرپوشش رو بردارم، توش اسید بریزم. ازینا که لوله باز می کنه. هر چی مجرا و راه و لوله کشی توی دلم هست حسابی گرفته و بسته شده. پر از کثافت شده. باید بشورمشون که برن. بعدش از این برس های استوانه ای که باهاش بطری می شورن، ازونا بردارم باهاش جداری های مجراهای دلم رو حسابی از جرم و کثافت پاک کنم تا خوب تمیز شه. بعد با یه  کاغذ سمباده ی خیلی نازک و ظریف، روش رو سمباده بکشم که خش هایی که روش افتاده و خط خطی ها همه از بین برن. هیچ ردی از ترکی باقی نمونه. کارم که تموم شد، با آب خالص غسلش بدم. و بعد با یه پارچه ی نرم و بدون پرز و لطیف، مثل ابریشم جلا بدمش تا حسابی برق بزنه. شنیدین می گن طرف دلش مثل آینه می مونه؟ اون طوری بشه دلم، که وقتی نگاهش می کنید، عکس خودتون رو توش منعکس ببینید.
بعدشم نوبت جمجمه ام می رسه. درش مثل این بطری های دلستر پیچی باز می شه. درش رو باز می کنم و مغزم رو در میارم از توش. می ندازمش توی یه سطل پر از آب خنک که حسابی خیس بخوره. آب توش همه ی شیارهاش نفوذ کنه. حتی لُب های مغزم رو از هم باز می کنم و فاصله ی بین اون ها رو هم تمیز می کنم. یه برس کوچیک بر می دارم و همه ی شیارها رو تمیز می کنم تا باقی مونده ی آلودگی هایی که سرسختی می کنند هم پاک بشن. بعدش می ذارم آبش بره و یکم خشک شه. در همین حال، باید فایل های توش رو هم پاک سازی کنم. روی طاقچه ها رو گرد گیری کنم و چیزهای بی مصرف و به درد نخور و جاگیر رو بندازم دور. شیفت دیلیت! آخرش هم فایل های باقی مونده رو مرتب و طبقه بندی می کنم. هر چیزی سر جای خودش.  آخر سر هم دیفرگش می کنم. مثل یه کتاب خونه ی مرتب و تر و تمیز می شه با کتاب های مرتب و تر و تمیز که وقتی نگاش می کنم کیف می کنم.
حالا می تونم مغز و دلم رو بزارم سر جاشون. روحم رو تنم کنم، موهام رو شونه کنم و ببافم، دست و صورتم رو بشورم.، راه بیفتم و برم. پاک و بی آلایش.
1 آذر 91



۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

پاییز در شهر


خط آسمان بلند است شهر من
خط آسمان بلند است.
پاییز بر تو فرو می‌ریزد،
آرام و انکار ناپذیر
صبور و سهمگین
نفس مسمومت را می‌بلعد
و صداهای گوشخراشی که از جریان رگ‌هایت بر می‌خیزد را
در ابرهایش محو می‌کند.
خط آسمان بلندن است شهر من،
شهر عزیز من!
بلندتر از ارتفاع دود گرفته و رقت‌بار برج‌هایت
در خوابِ کرم‌هایی که زیر پوستت غیلوله کرده‌اند
گنداب موج می‌زنند.
و از ریشه‌های عقیم ساختمان‌هایت
مرگ می‌روید
خراشی بر آسمان نخواهی انداخت،
نه آن گونه که بر زمین انداخته‌ای
پاییز چنگال‌هایت را می‌جود.
پاییز بر تو می‌بارد ، اما
چرک تنت تمام نمی‌شود
چه بی‌شرمانه پستی.
مهر ماه 91

۱۳۹۱ آبان ۱۵, دوشنبه

نکاتی چند به بهانه ی فیلم آواتار در باب مسائلی زیاده انسانی



 
پیش از همه بگویم که قصدم بررسی نقادانه ی این فیلم و جایگاه هنری آن نیست. معتقدم که فیلم آواتار با داستانی نسبتا کودکانه و خیالی، و جلوه های ویژه ای که این تصور را تقویت می کند، اگر به صورت کاملا انیمشن ساخته شده بود، ارزشی والاتر می داشت. از سوی دیگر، تکنیک های پیشرفته ی به کار بسته شده در ساخت این فیلم، در کنار داستان روایی خوب، بار دیگر پس از روز قضاوت و کشتی تایتانیک، کامرون را در خط اول کارگردانانی قرار می دهد که توانسته اند ترکیبی قابل قبول از تکنیک های بسیار پیشرفته ی فیلم سازی (از نظر به کار گیری مدرن ترین تکنولوژی ها)  و داستان روایی را ارائه دهند، بی آنکه در استفاده از ابزار فیلم سازی مسحور فریبندگی شکوهمند تکنولوژی شوند. هر چند از این نظر، کامرون در دو فیلم پیشین که نام بردم، موفق تر از آواتار عمل کرده است.
اما آن چه باعث شد در مورد این فیلم دست به قلم ببرم، هیچ کدام از این نکات نبود. همان طور که پیشتر هم گفتم، هیچ قصد بررسی زیبایی شناختی این فیلم را ندارم. باید بگویم که در حین تماشای این فیلم، چندین بار گریه کردم و علت آن، نه خود فیلم و ماجراهایش، بلکه یادآوری فاجعه های مشابهی بود که در همین سیاره ی سبز و آبی خودمان اتفاق افتاده است و هنوز هم می افتد.
آن جا که ساکنان سیاره، با تیر و کمان هایشان در برابر کشتی های فضایی رخنه ناپذیر انسان ها ایستاده بودند، با تمام غرور و با تمام وجودشان، و جانشان را بر سر محافظت از سرزمین و خانه هاشان و خانواده هاشان می دادند، آن هم در حالی که انسان ها، آن ها را مشتی جانور وحشی و بی تمدن تصور می کردند، نمی توانستم به یاد بزرگترین نسل کشی تاریخ بشریت نیفتم: کشتار 70 میلیون ( از 80 تا 100 میلیون) سرخ پوست بومی قاره ی تازه کشف شده ی آمریکا، در نهایت وحشی گری و دنائت، از سوی اروپائیانی که خود را صاحب تمدن برتر می دانستند و قبایل سرخ پوست تار و مار می کردند، در حالی که آن ها  به خاطر تجاوز و تخریب خانه و سرزمینشان و تنها محل امنی که داشتند، از خود دفاع می کردند و یا سفید پوستان را به عنوان بیگانه می کشتند. برای سفید پوستان، آنان تنها وحشیان بی تمدنی بودند که جلوی تصرف زمین و طلا را گرفته اند و مانعی بر سر راه سفید پوستان برای غارت و تخریب آن چه هست، برای بنا کردن آن چه سفید پوستان می پسندند که باشد، ایجاد کرده اند. و پس از این غارت و تخریب، بنا کردن سرزمینی بر دریای خون و جان این انسان ها که هنوز هم پس از ششصد سال که آن حمام خون را تبدیل به خانه ی امن خویش کرده است، از حمام خون مردم سایر نقاط جهان تغذیه می کند و فربه می شود و از ترس مورد تهدید قرار گرفتن آن، هرگونه جفاکاری را روا می شمرد و توجیه می کند.
هر چند که آرایش سر و صورت و مو ها و لباس ساکنان سیاره ، بسیار شبیه سرخ پوستان بود، اما از نظر زندگی قبیله ای و ارتباطی که با عناصر طبیعت داشتند، همچنین می توانند یادآور مردم قبایل سیاه پوست ساکن آفریقا باشند. تصاویر این فیلم، برای من، همین طور یاد آور درد و رنج صدها هزار سیاه پوستی بود که همچون حیوانات از اطراف قبایل خود شکار شدند و به عنوان برده، خاک سرزمین جدید همان که بر خون سرخ پوستان بنا شده بود- را شخم زدند و بارو کردند. بر کسی پوشیده نیست که برای ده ها سال، با چه قساوت و بی رحمی غیر انسانی کم نظیری با زندگی آن ها معامله شد. و البته بر کسی پوشیده نیست که هنوز هم چگونه خون قاره ی سیاه مکیده می شود و صدها هزار کودک و بزرگ، قحطی زده و یا در محرومیت به جای می گذارد.
ایده ی دیگری که من را متاثر کرد، ارتباط میان موجودات زنده در سیاره بود. ریشه ی گیاهان در زیر خاک به یکدیگر پیوند می خورد و شبکه ای زنده و جاندار از ارتباط های زنده را ایجاد می کرد، نابودی یک درخت یا حتی رنج کشیدن آن، باعث درد و سوگ باقی درختان و گیاهان و در پی آن، جانوران می شد. چرا که اینان، نه موجوداتی یکه و اجزایی از هم سوا، که یک کل واحد بودند که در قالب هایی مختلف و متکثر جلوه گر شده بودند و خود را به عنوان یک کل زنده نیز در می یافتند. مجرایی بسیار کارا تر از وسایل ارتباط موجودات زمینی برای ادراک یکدیگر داشتند، به گونه ای که اگر خوش حالی و ناراحتی یکدیگر را بی واسطه درک می کردند و اگر آسیبی به یک کدامشان می رسید، همگان که به مثابه یک جان بودند، از ان رنج می بردند.
جانوران این سرزمین، اندام حسی ای داشتند برای ارتباط بی واسطه. آن ها را مانند یک روح می کرد تا احساس و ادراک دیگری را بی هیچ واسطه ای دریابند. هر ارتباط فیزیکی موجودات این سیاره، به معنای برقراری ارتباطی ذهنی و احساسی بود و رابطه ها از شکل فرد-فرد خارج شده و به صورت سیالیت احساس و ادراک میان دو موجود که یکی شده اند در می آمد.  
آیا نیاز به چنین تصویر کاریکاتوری و اغراق آمیزی داریم تا درک کنیم که این سیاره، همان کره ی زمین خودمان است که از بین رفتن و آسیب دیدن هر گوشه اش، کل طبیعت را سوگ وار می کند و آسیبی که به هر قسمت آن از جنگل تا کوه و دریا می رسد، همچون تیشه ای است که بشر بر ریشه ی زندگی فردی و جمعی خود و بر آسایش و کمال خود می زند؟ و حالا فرض کنید درخت کهنسالی که باید در محضرش آرام سخن بگویی، و مامن فیزیکی و روحانی قبیله ای دیر سال است، ناگهان با اصابت موشکی آتش می گیرد و منفجر و نابود می شود و تمام آرزوها و آشیان هایی که در خود دارد را بر باد می دهد. زخمی چنان بر جای می گذارد بر تمامی زندگان و فهمندگان دیگر، که التیام بخش نیست.
چگونه و چه زمانی زخم خای روح و جسم انسانیت، و زیست گاه ما زمین، با تمام هستندگانش، التیام خواهد یافت؟
هرچند فیلم آواتار، به شیوه ی کارتون های دیزنی، به خوبی و خوشی پایان یافت، اما چه کسی است که نداند ظرفیت سیری ناپذیر انسان ها برای تصاحب و تخریب، آن ها را دوباره بازخواهد گرداند، این بار با سلاحی مخرب تر و مرگ بار تر و با عزمی که شیطان-گونه راسختر شده است.
(و در تاییید این نکته ی آخر هم بگم که آواتار دو و سه هم کلید خورده گویا!)
آبان ماه 91