۱۳۹۵ مهر ۱۴, چهارشنبه

 فیس بوک متن هایی را از سال های گذشته یاداوری می کند که خودم هم از یاد برده ام.
گرچه وبلاگ، زودتر از فیس بوک در مسیر انقراض افتاده است، اما متن ها را به اینجا منتقل می کنم که آرشیوی برای خودم داشته باشم.
این متن در چنین روزی، دو سال پیش نوشته شده است.
سیزدهم مهرماه 1393:

دوست ات داشتن، هم منطق است و هم بی منطقی، هم سرنوشت است و هم به اراده و اصلا عینِ بی ارادگی است، ناگزیر است، مسلم است، و مبهم است، ...
در کمالِ ناامیدی دوست ات داشتن، تنها چیزی است که اصالت دارد، چرا که بیهوده است، و رو به سوی هیچ سرزمین امنی ندارد، به خود بسنده است، بی آنکه تو باشی.
دوست ات داشتن، گل پژمرده ی من است، نه آفتاب رمق اش را بیشتر می کند، و نه آب ریشه هایش را می پوساند، رو به مرگ دارد اما همچنان زنده است و به زنده بودن چنگ می زند، نه می خشکد، و نه از نو می شکفد، و نه هرگز بارور خواهد شد...


بعدالتحریر: والتر بنیامین جلمه ای دارد که می گوید تنها راه شناخت یک نفر، دوست داشتن او بدون هیچ امیدی است. 

۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه

مهر ماه این شهر بدون مهر

آخرش ایستادم و با عوامل تئاتر "راه برگشتی نیست"، و سایر حضار پرویز جاهد در کتاب فروشی هنوز عکس دست جمعی هم گرفتم. با همان قیافه ی رنگ و رو پریده و چهره ای که خودم خیال می کردم هنوز آثار پریشانی باید در آن پیدا باشد. من نمی دانستم از پوستر تئاتر هم پرده برداری می کنند و برایش مراسم می گیرند. شاید این یکی استثنا بوده. کارگردان که خیلی شوق داشت. اتفاقی آن جا بودم و خبر نداشتم مراسمی هست، دنبال جایی می گشتم که بتوانم دقایقی بنشینم و بغضم را فرو بدهم و لحظاتی که گذشته بود را مرور کنم. حتا به این امید که شاید دوستی یا آشنایی ببینم و بتوانم دقایقی با او حرف بزنم.
در آن یک ساعت، هر آدمی را که می دیدم، از جمله همین عوامل تئاتر و تماشا کننده های رونمایی از پوستر، جوان های خوشحال کافه نزدیک که پشت میزهایشان در حال گفتگو بودند، فروشنده ها، کافه دارها، مردم توی خیابان و ...، یاد آن کسی می افتادم که باهاش عکس نگرفتم و فکر می کردم هیچ کدامشان از حال و روز او خبر ندارد.
آن کسی که باهاش عکسی نگرفتم، آقای صمدی بود. درد و رنجش چنان واقعی بود که احساس می کردم در تناقض ساعتی قبل که با او از پشت گیت متروی هفت تیر خداحافظی کرده بودم، با وضعیت سانتی مانتال الان، آدم های خوشحال، لبخندهای پر ذوقشان، لباس های تر و تمیز و مرتبشان و تیپ فرهنگی و دکوراسیون چیده شده ی فضا، ممکن است ترک بخورم.
ساعتی قبل که متوجه شدم اصلن میدان هفت تیر آمدنم بیخود بوده و باید بروم خانه، گفتم دست کم سری به کتاب فروشی هایش بزنم، می خواستم از پل عابر بروم آن طرف خیابان، که پیرمرد مچاله شده ای را که به زحمت کنار دیوارهای موقت کارگاهای ایستاده بود دیدم، تمام بدنش می لرزید، با یک دست عصای شکسته اش را نگه داشته بود و با دست دیگر، دیوار را و به زور سر پا بود و به نظر می رسید زور می زند قدم از قدم بردارد، اما توانش را ندارد. حتا سرش را پایین انداخته بود که نگاهش با نگاه رهگذران تلاقی نکند، چند قدم که از کنارش گذشتم، قدم هایم سست شد، برگشتم و نگاهش کردم. بارها پیش آمده که از کنار کسی در خیابان عبور کنم و بعد برگردم و دوباره نگاهش کنم و برای رفتن مردد باشم. مثل همین دیروز، از پارک هنرمندان که خارج می شدم، مرد جوانی درشت هیکیلی کتابی را جلویم گرفت، تعداد زیادی از همان کتاب دست دیگرش بود، گفت که نویسنده و از قضا فروشنده ی این کتاب است و می توانم نگاهی به کتابش بیندازم، با ملایمت سرم را تکان دادم و گفتم نه ممنون، به پیاده روی آن طرف که رسیدم، برگشتم و نگاهش کردم که مردد بودم که بروم نگاهی به کتابش بیندازم یا نه، عکسی، بدون اینکه چهره اش معلوم باشد ازش بگیرم، به عنوان نویسنده ی دست فروش یا نه، لحظاتی نگاهش کردم که رهگذران را با نگاه دنبال می کرد، بلکه بتواند کتابش را به کسی معرفی کند. دیروز، بعد از چند لحظه، به راهم ادامه دادم، اما امروز، با دیدن استیصال پیرمرد، جلو رفتم و گفتم آقا حالتان خوب است؟ به زحمت شروع به حرف زدن کرد، انگار می خواست گریه کند، پرسید مترو کجاست؟ می خواست برود ترمینال جنوب، دختر جوان دیگری و یک آقا هم برای کمک جلو آمدند، احساس کردم نیاز دارد کسی برای راه رفتن کمکش کند، گفتم این آقا کمکتان می کند تا مترو برسید، مخالفت کرد و گفت می تواند راه برود، گفت نمی خواهد کسی را معطل کند، کم کم می رود، همه ی این ها را را همان حال نزار و با زحمت زیاد می گفت. اصرار من و آن آقا فایده ای نکرد، مرد و زن جوان رفتند، اما من دلم نیامد پیرمرد را تنها بگذارم، می خواستم دست کم تا دم پل عابر باهاش بروم که اشتباهی به جای پله برقی، با آن وضعیت سخت راه رفتن، از پله های معمولی بالا نرود. چند قدم رفتیم و من هم آهسته پا به پای او، به سختی با من حرف می زد، کنار پل که رسیدیم ناگهان بغضش ترکید، از میان حرف های بریده بریده اش این ها را فهمیدم: رفته بود بیمارستان اختر که نوبت جراحی بگیرد، برای پایش، 50 ساعت با اتوبوس توی راه بوده، تا برسد به تهران، گفت کاش نیامده بودم، گفت من خاک بر سر نمی دونستم تلفنی هم می شود نوبت گرفت، از بیمارستان اختر یک ماشین سوار شده که برساندش ترمینال جنوب، مسافر دیگری هم با او سوار شده. وسط اتوبان مدرس، راننده و مسافر دیگر که هم دست بوده اند، تمام پول ها، کارت عابر بانک، دفترچه بیمه، موبایل و مدارکش را گرفته اند، کتکش زده اند، عصایش را به گوشه ای پرت کرده اند و وسط اتوبان رهایش کرده اند. به این جای داستانش که رسید، چنان حرف هایش بغض آلود بود که من هم به زحمت بغضم را کنترل کردم، گفت بهشان التماس کردم که دست کم به اندازه ی پول بلیط بازگشت برایش پول بگذارند، از چابهار آمده بود، گفتم آخر از چابهار اینجا چرا آمدی، این همه شهر و بیمارستان بود جنوب ایران، شیراز، یزد، کرمان ... گفت چه می دونم یکی از آشنایان اینجا عمل کرده بود گفت دکترش خوبه، رساندمش پای پله برقی و چنان تحت تاثیر وضعش قرار گرفته بودم که همین طور مسیر را باهاش ادامه دادم. به تدریج که لنگ لنگان به مترو می رسیدیم، این ها را برای من تعریف کرد، وسط های راه کلی از من تشکر کرد و گفت که من فرشته ی نجاتش بودم! گفتم من که کاری نکردم، گفت همین که حرف زد و کمی سبک شد، حالش خیلی بهتر شده است.
مرتب می گفت که سفید بخت بشی دخترم، می گفت که حرف زدن با من سبکش کرده است، تمام چیزی که لازم داشت - به جز پول برای رسیدن به خانه- همین بود که توی این شهر دراندشت غریب، که 1000 کیلومتر ازخانواده و آشنایانش فاصله داشت، کسی دردش را بفهمد و لحظه ای باهاش همراهی کند. لحظه ای احساس کند که تنها نیست، راستش من هم برای همین همراهی اش کردم، فکر می کردم اگر آدم هایی آن قدر ناجور توی این شهر هستند که یک پیرمرد ناتوان را به این روز م اندازند، دست کم بگذار کسی را هم ببنید که جور دیگری است. دست کم برای این همه راهی که باید بدون وسایل و مدارکش جسم رنجورش را بکشد، کمی دلگرمی داشته باشد. آدم چه می خواهد جز اینکه بداند تنها نیست و دلگرمی ای برایش وجود دارد؟ 
تا دم گیت مترو باهاش رفتم، تا به آنجا برسیم، تقریبا نیم ساعت طول کشید، بهش گفتم این شهر، رحم ندارد، روزی سر هزاران نفر را زیر آب می کند، شکر که بلایی سر خودش نیامده است. گفت که هیچ کس را در تهران ندارد که بهش زنگ بزند تا بیاید و به دادش برسد. کاملا مثل در سفرمانده هایی بود که وسط راه دزد بهشان می زند و در شهر غریب تک و تنها و بدون پول و بی پناه وسط یه عالمه آدم یاجوج و ماجوج می مانند. در طول مسیر چند بار به من گفت که بروم به کارهایم برسم، و نمی خواهد من را معطل کند. دلم نمی آمد رهایش کنم. خوشبختانه کاری هم نداشتم. همراهی من کمی بهش دلگرمی داد، چندین بار برایم دعا کرد و گفت تا آخر زندگی اش هم دعایم می کند، (من که کاری نکردم) آن لحظه ای که از گیت مترو رد شد و آن طرف رفت، و برای من دست تکان داد و خداحافظی کرد، روحیه اش خیلی بهتر شده بود. هنوز می لنگید، اما دست کم دیگر نمی لرزید. از او که جدا شدم، حالا من بودم که سراپا می لرزیدم، توی پیاده رو به سمت کتاب فروش هنوز می رفتم، مثل روح سرگردان مبهوت بودم و هر چند لحظه احساس می کردم الان است که بغضم بشکند، از این شهر وحشی و از آدم هایش، و فکر می کردم این شهر هر روز چند آدم بدبخت و بی پناه می زاید؟ در مقام انتقاد به من می گویند که احساساتی هستم، ولی نمی دانم احساساتی بودن کجایش مایه ی خجالت است، در این وضعیت که تمام روزنه ها برای هر کاری بسته است، اگر از این همه فلاکت که در خون این شهر جریان دارد احساساتی هم نشویم، می توانیم خودمان را انسان بنامیم؟
این پیرمرد من را یاد پیرمرد دیگری انداخت که سال ها پیش، موقعی که دانشجوی دانشگاه تهران بودم دیده بودم، توی مغازه ی لوازم التحریر کنار سینما بهمن بوم که لنگ لنگان به زحمت آمد تو و به مغازه دار توضیح داد که برای عمل پایش پول لازم دارد و مغازه دار دست به سرش کرد، پیرمرد ها همان زحمتی که آمده بود تو، با همان زحمت از در رفت بیرون، آن موقع پولی هم نداشتم، نتوانستم بهش دلداری بدهم یا حرفی باهاش بزنم، فقط توانستم بیایم یک جایی مثل همین فیس بوک چند کلمه بغضم را بنویسم. این بار کمی متفاوت بود.
چند ساعت بعد که آرام تر شده بودم و از کتاب فروشی هنوز به سمت مترو بر می گشتم، از کنار خیلی آدم ها رد شدم، دستفروش هایی با شکل و قیافه های مختلف، مردی که با کودک 4-5 ساله اش کنار تیر چراغ برق بساط محقری با چند تا دانه لیف و ... درست کرده بود، بعد از چند ساعت هنوز همانجا نشسته بود، بچه روی پایش خوابش برده بود و مرد پارچه ای رویش کشیده بود. چند قدم جلوتر، دختر بچه ی کلاس اولی روی زمین فال می فروخت، چند قدم جلوتر، زن و شوهری روی پله ی کنار مانتو فروشی بی بی، رو میزیهایی با پارچه های زیبا می فروختند، چند قدم جلوتر، در ورودی مترو، جوانی دفتر و مداد و تراش می فروخت، چند قدم جلوتر، جوان دیگری تراکتی به دستم داد، پایین پله های ورودی، زن جوانی بساط دیگری پهن کرده بود که ندیدم چیست... این قدر تعدادشان زیاد است که دیگر نمی توانم بشمارمشان... از جلوی ویترین مغازه ها رد می شوم و نگاه به فروشنده هایشان که به امید حقوق سر ماه و گرفتن پورسانت هستند می اندازم، به اشیاء رنگ و وارنگ، بوی غذایی که از پیتزا فروشی توی ایستگاه می آید، یام می آید که پیرمرد گفته بود توی راه یک ساقه طلایی خورده است، ... از گیت رد می شوم و فکر می کنم امشب بلیط گیرش می آید؟ پولی که بهش دادم برای رسیدن به چابهار کافی نبود، چه طوری غذا بخرد؟ گفت که اتوبوس مستقیم به چابهار وجود ندارد، باید برود کرمان، شماره ام را بهش داده ام که اگر برای عمل کردن پایش دوباره آمد تهران (گفت این بار با دخترش می آید)، کاری داشت بهم زنگ بزند، کاش اگر اتوبوس گیرش نیاید و مجبور شود شب تهران بماند، به من زنگ بزند، یک جایی برایش پیدا می کنم که بماند، توی این شهر کسی یک پیرمرد لنگ عصا به دست با ظاهر ژنده و کوله پشتی کهنه را تحویل نمی گیرد...