۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

ای قوم به خارج رفته کجایید؟


صبح که ساعتم زنگ زد، نگاهی بهش انداختم و چشمام رو بستم تا چند دقیقه‌ی دیگه پاشم و برم سر کار. خوابم برد. خواب دیدم دارم می‌رم سر کار. سر خیابون نواب وایسادم که یه تاکسی سوار بشم و برسم سر کار. یه زن جوانِ شیتان فیتانی از بغل دستم رد شد و ازم کمک پولی خواست، روم رو برگردوندم و جوابش رو ندادم. بعد یه ماشین بهش اشاره کرد که بیاد، از راننده کمک خواست، راننده گفت سوار شو. برای من روشن بود که منظور راننده چیست، برای آن زن جوان هم. وقتی خواست سوار بشه، اول یه تعداد زیادی زن و بچه از توی ماشین، که شبیه تاکسی هم بود، پیاده شدن، وقتی دختر سوار شد و ماشین راه افتاد، هنوز یه تعداد زیاد دیگه زن و بچه هم توش بودن!
این صحنه رو که دیدم، ناگهان بی‌اختیار زدم زیر گریه، هق هق گریه می‌کردم و توی خواب، خودم تعجب کرده بودم از این همه گریه. همین طور گریه‌کنان راهم رو به سمت خیابون آزادی کج کردم. جلوی صورتم رو با شالم گرفته بودم که چهره‌ی گریانم دیده نشه، در همین موقع، دیدم از رو به رو چند تا از دوستان دبیرستانم میان. من رو دیدند و شروع کردیم به حرف زدن، منتظر بودم بپرسند که چرا گریه کردم، ولی حرف خیلی زود عوض شد، اون‌ها به یه مهمونی دعوت بودند، یه مهمونی که انگار همه‌ی دوستام توش بودند. به من گفتم تو هم بیا داریم می‌ریم اونجا،  گفتم که باید برم سر کار، ولی نتونستم ازشون دل بکنم و باهاشون رفتم، همش فکر می‌کردم که نیم ساعتی می‌مونم و بعد می‌رم به کارم می‌رسم. حالا به جای خیابان آزادی، توی کوچه ای بودیم، کوچه‌ای که در بیداری، از 4 تا 13 سالگی‌ام را آن جا بزرگ شده‌ام، و وارد حیاطی شدیم که شبیه حیاط خانه‌مان در آن کوچه بود، ولی به جای ساختمان 2-3 طبقه‌ای جمع و جوری که من 7 سال از کودکی‌ام را در آن ساکن بودم، ساختمانی که قرار داشت که به کلی چیز دیگری بود، خانه‌ای سه طبقه و بسیار بزرگ به رنگ سفید. ورودی خانه، نیم طبقه پایین‌تر از سطح زمین بود  و من دم پله‌ها ایستاده بودم که وارد شوم، شلوغ بود، همه‌ی دوستانم که خارج از ایران بودند، برای تعطیلات تابستانی آمده بودند و دور هم جمع شده بودند. خیلی از دیدن همه‌شان یک جا خوشحال بودم، صبا، آناهیتا، هما، زهره، فرانک، و  زهرا، .... راستی مهمونی کلن دخترونه بود. بچه‌های فرزانگان تهران که تا دوره‌ی راهنمایی باهاشون بودم هم بودند. نگار، دوست صمیمی‌ام هم با اینکه لژیونر نیست، ولی آن جا بود، و خیلی غیر لژیونرهای دیگه. با این وجود، یک طورهایی در جمع این همه دوستان، احساس غریبی هم می‌کردم. هنوز دم راه پله ایستاده بودم که وارد شوم، مهشید رو دیدم که اومد، صحبتم رو با دوستام قطع کردم که سلام کنم، ولی مهشید سرش پایین بود و من رو ندید و از جلوم رد شد و رفت داخل. راستش نمی‌خاستم برم داخل ساختمان، نگران این بودم که دیر شده و باید سر کار برم، ولی وقتی مهشید رو دیدم نظرم عوض شد. دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم. رفتم داخل، صبا رو اونجا دیدم. سرسرای بزرگی بود که تهش راه پله‌ی بزرگی به طبقه‌ی بالا می‌خورد. همه به سبک سفره‌های ماه رمضون و ماه محرم که توی مسجدها پهن می‌کنند، دور سفره‌ای جمع شده بودند و غذا می‌خوردند، بعضی‌ها این طرف و آن طرف با هم حرف می‌زدند. زهره رو هم انجا دیدم ولی یادم نیست  که چه حرفی باهاش زدم. بعد به سمت مهشید رفتم، مثل مدل همیشگیش، کلی تحویل گرفت، حرف زدیم، گفت که می‌تونه هر سال فقط 3 ماه آمریکا بمونه تا زمانی که درسش تموم شه، ولی خودش شک داشت که شاید بهتر باشه زودتر تمومش کنه، چون اون طوری 20 سال طول می‌کشید! من گفتم خیلی خوبه که، 20 سال هر سال 3 ماه میری آمریکا، بقیه‌اش هم اینجا به کارت می‌رسی! بهش گفتم که پس فعلا هستی و می بینمت. و خداحافظی کردم. صبا رو هم داخل ساختمون دیدم، باهاش حرف هم زدم، ولی یادم نیست که چی گفتیم، همه خوشحال و خندان بودند. می دونستم که حسابی دیرم شده...
که تلفن زنگ زد، از خواب بیدار شدم. الهه بود، صدای گرفته و گیجی حرف زدنم باعث شد بپرسه خواب بودی؟ دروغکی گفتم نه، دروغکی که نه، از گیجی و عذاب وجدان. گفت که میدون ونک ، نزدیک خیابان خدامی است، عده‌ای از مردم جلوی سازمان عمران و بهسازی جمع شدند و به یه چیزی مسکن مهر در حال اعتراضند. گفت که چند تا عکس می‌گیره و با چند نفر هم صحبت می‌کنه و بهم می‌گه که چه خبر بوده. گفتم آره، خیلی خوبه، حتما عکس و مطالب رو بهم برسون.
ساعت رو نگاه کردم. 5 دقیقه‌ای که چشمم رو بسته بودم، شده بود دو ساعت! در خوابی همزمان تلخ و شیرین، هم در خواب و هم در بیداری، مطمئن نبودم خوشحالم یا ناراحت، ملغمه‌ای از هر دو...