۱۳۹۴ خرداد ۱۴, پنجشنبه

ز گهواره تا گور، اسارت دوران

چرا ما تمام دوران زندگی مان را در اسارت زیست می کنیم و این قدر بدیهی می پنداریمش و با آن کنار می آییم؟ منظورم همین زندگی روتین و روزمره است، از کودکی، در هر دوره ای از زندگی منتظر تمام شدنش و آزاد شدن از شرایط اسارتش هستیم، اما دوره ی بعدی که فرا می رسد، تازه متوجه می شویم که پیش از آن چقدر آزادانه تر می زیستیم. از زمان کودکی که به مدرسه می رویم و شرایط اجبار برای همه چیز که در مدرسه حکم فرما است، فراری هستیم و منتظر لحظه ی موعود رسیدن زمان بلوغ و استقلال. دوران کودکی و نوجوانی در سیطره ی انواع و اقسام اتوریته ها طی می شود، از اجبار درس و مدرسه که عدم موفقیت در آن مساوی است با سرکوب مدام، و نظم پادگانی مدرسه با "ناظم" هایی که لباس پوشیدنت را هم تحت کنترل دارندف تا تسلط پدر و مادر و خانواده که همه و همه به طور سازمان یافته، چهارچوبی ایدئولوژیک و دست و پاگیر را به وجود می آورند و هر گونه "رشدی" خارج از این چهارچوب، جز با دست و پا زدن و تلاشی فراوان به دست نمی آید، تازه اگر که بیاید. 

بعد از آن در دانشگاه که با سلسله مراتب اداری و استاد-شاگردی و حضور و غیاب و واحدهای نیاز به پاس شدن جورواجور که هیچ کدام را انتخاب نکرده ایم و اصولن شناختی از آن ها نداشته ایم سرو کله می زنیم، و رویای دوران کار حرفه ای را در سر می پرورانیم که آزادانه اوقات و لحظاتمان را برای خودمان زیستم کنیم. اما این هم سرابی بیشتر نیست، اسارت واقعی تازه از زمانی که مشغول به "کار" می شویم، آغاز می شود. این زمانی است که دیگر به معنی واقعی کلمه، ساعات زندگی خود را در خدمت به یک نظام اقتصادی فروخته ایم. حالا لابد باید منتظر دوران بازنشستگی و پیری و بعد هم مرگ ماند. در این میان، اجبار های اجتماعی و اقتصادی هم موتور محرک تن دادن به این شرایط است. اگر خانواده ای داشته باشی، عملا گزینه ی دیگری برای انتخاب نمی ماند، و اگر هم نداشته باشی، برای فراهم کردن کمترین شرایط زیست برای فقط و فقط خودت هم نیاز به تن دادن به این وضعیت اجبار داری.
ز گهواره تا گور زیستن در شرایط اسارت و توهم اینکه از میان گزینه ها، دست به "انتخاب" می زنیم. 
(پر واضح است که برای کسانی که "بابای پولدار" دارند، اوضاع به گونه ای دیگر است.)

قسم به درختان سر بریده ی ولیعصر

قسم به درختان سربریده‌ی ولیعصر، 
خاطره‌ی سرخ تو 
به زردی می‌گرایید.
بریده‌های اشیاء میانه‌ را گرفته بودند، 
اما جایی در دیگر سوی وهم و خواب‌آلودگی
گله ی شیرهای نر
روی سینه ی برهنه ی زمین
به سوی ما می تاختند، 
ما چند تن در سفر 
و در دل مرا هوسی نه هیچ بود
جز آغوش غران وحشت
و راوی تو را می‌دید که نشسته بودی و 
خون‌مردگی‌های حافظه‌ات را پماد می‌مالیدی
و این بود که لبه‌های خیابان چین خورده بود
و این بود که هر چه می‌رفتی، خیابان پایانی که هیچ
طولانی‌ترینِ خاورِ میانه بود.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

توت و ستاره


روزها بی جهت این همه ساعتند
و ما بی‌جهت همه جا پراکنده‌ایم
و بی‌جهت به هزاران زبان سخن می‌گوییم
اگر آن غرور بی‌جا بر بلندای بابِل برپا نبود،
اکنون تنها یک زبان بود و یک شعر
و وسوسه‌، گناه نخستین را اگر بارور نکرده بود
اکنون تنها،
یک بهشت بود و
یک سیبُ
یک مردم.
و عشق گسسته نبود.
و کیلومترها و هزاران کیلومتر جاده
مثل گلوله‌ی نخ دورتادور زمین نپیچیده بود،
هر یک به دنبال مقصدی و وطنی.


و این کلاف سردرگم از چرا و چرا و چرا
دست و پای تاریخ را به هم نپیچیده بود
و از رگ‌های تاریخ این همه خون نمی‌ریخت
هنوز که هنوز
بر سر و روی وجدان معذب جغرافیای عرش.


و مختصات، بی‌جهت این‌طور هزاران هزار نقطه نبود
و ستارگان به جای صدها میلیون سال نوری
به اندازه‌ی نگاه کردنی،  

تمنایی

و دراز کردن دستی
از میوه‌ی خواهش ما فاصله داشتند.
اما امروز حتا توت‌های سفید اردی‌بهشتی بالای درخت‌های خیابان رسیده‌اند
و به اندازه‌ی لباس‌های تر و تمیزی که از سر کار برمی‌گردند،
و به اندازه‌ی مبتذلِ خجالتی که از سر خیابان تا تهِ کوچه جلوی در و همسایه روی زمین کشیده می‌شود،
از ما دور و هرگز اند.


توت‌های شهری رسیده و نچیده پیاده‌رو را فرش می‌کنند

و چشم از دنبال کردن مسیرشان در هوا هم هراسان است.




توت‌ها بی‌جهت این همه رسیده‌اند
و خواهش، بی‌جهت این همه بارور است.




اگر می‌شد! های اگر می‌شد!
دو سر مختصات را در تمام ابعاد کشف شده و نشده به هم رساند،
و یکبار از اول
پاسخی کوانتومی نشده برای هستی پیدا کرد،
اگر زبان این همه بی‌جهت نبود و شعر به این همه زبان نبود...


ما بیهوده این همه‌ایم
بی‌جهت این‌همه در جغرافیا و تاریخ پراکنده‌ایم

تا ابد
 تنها من بودم و تو بودی و بوسه‌ای،
و آن درخت که بر نادانستن ما سایه انداخته بود
اگر که در دلت هوای چشیدن طعم گندم نرسته بود...
29 اردی‌بهشت 94

 
 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

فیلم های محبوب من

انتخاب ده فیلم برتر زندگی، کاری که منتقدین و بسیاری از سینما دوستان انجام می دن، همیشه به نظرم کار ترسناکی بوده. به تازگی دوستی دعوت به انتخاب 20 فیلم برتر کرد و با خودم فکر کردم خب، این رو می تونم یه کاریش بکنم، اما تعداد انتخاب هام کمتر از 38 تا نشد! به همین علت از نوشتن زیر پست مورد نظر خود داری کردم، و نتایج بررسی ام رو اینجا قرار می دم. 
این شما و این هم 38 فیلم تاثیرگذار زندگی من. (البته پر واضح است که این لیست می تونست طولانی تر هم بشه، ولی دیگه الانش هم خیلی طولانیه!)

1. The cook, the thief his wife and her lover
2. The Double life of Veronica
3. Eternal sunshine of the spotless mind
4. 2001: A space odyssey
5. The shining
6. Stalker
7. Before sunset
8. Dancer in the dark
9. In the mood for love
10. The Wall
11. Shame (1968)
12. Amelie
13. Breathless
14. Dogtooth
15. Dawn by law
16. Jules and Jim
17. Metropolis
18. Cries and Whispers
19. Melancholia
20. 500 das of summer
21. Fanny and Alexander
22. The Tripllets of Belleville
23. Ballad of Tara
24. Vagabond
25. The banishment
26. Breaking the waves
27. Mouchette
28. Last year at Mareinbad
29. Gray Gradens
30. Bicycle Thieves
31. Hunger
32. Surviving Life
33. Woman in the dunes
34. Russian Ark
35. Last tango In Paris
36. Nassereddin Shah Actore cinema
37. The Kid
38. Naked (1993 film)



گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

 
اگر بخواهم روزی رمانی بنویسم (کاری که هرگز نخواهم کرد) داستان را با این جمله ها آغاز می کنم:
هیچ کس نمی داند من با چه دقتی و با چه جزئیاتی قسمت‌هایی از بدنش را که در معرض دیدم بود در ذهن ثبت کردم. و نه فقط به صورت عکس‌هایی ثابت، نه به صورت نقش‌هایی حک شده در هستی، بلکه آن‌ها را در حرکت به خاطر می‌آورم، اینکه انگشتان چه‌گونه یکی یکی و با چه فاصله‌ی زمانی از هم تاب می‌خوردند، اینکه چه گونه  با چه ظرافتی قلمی را بین خودشان نگه‌ می‌داشتند در آن حال که روی کاغذ به حرکتش در می‌آوردند چه زاویه‌ای در مفصل‌ها داشتند، یا حتا وقتی که دستش را رو به عقب نگه می‌داشت تا چیزی را از کسی بگیرد، چه آرایشی نسبت به هم داشتند و چه رعنایی و چه تناسبی. اینکه چه طور هر حرکت این انگشتان در نظرم رقصی موزون بود. یا موهایش، از پشت سر که خودش نمی دید و تا پایین گردنش را می‌پوشاند، چه موجی برداشته بود، چه طور قوس‌های بزرگش باعث شده بود خطی مورب با سایه روشن شکل بگیرد، و چه طور تارهای نازک معجعدش دسته دسته هایی را شکل داده بود و این دسته‌ها با پریشانی منظمی روی هم قرار گرفته بود، به نرمی و زیبایی. هیچ کس این‌ها را نخواهد دانست.  هرگز این تصاویرِ در حرکتی که در ذهن ثبت کردم برای کس دیگری تجربه نخواهد شد و شکوه کار در همین جاست. هرگز کسی نخواهد دانست که این تصاویر چقدر در عمق وجود من تنیده شده است.
 
 
 
 
عکس: وحید محمودی
گرافیک: لیلا جوانمردی