۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

نطفه های بالقوه!


درد می کشم

دردی زنانه

تنم در سوگِ از دست دادنِ نطفه‌ای می‌گرید،

که بسته نشد.

خون می‌گرید.

سرخ می‌گرید.

در سوگ از دست دادنِ فرزندی،

که نطفه‌اش را در من نبستی.

جانم از تن می‌رود،

خون می‌رود.

سرخ می‌رود

پدر طبیعت

با شلاقش بر تنم می‌کوبد.

و یادم می‌آورد به سنگ‌دلی:

هان! می‌دانم که زنم.

خوب می‌دانم.

و بر این هدیه تاوان می‌دهم.

خون می‌دهم.

سرخ می دهم.

چرا که کودکانی که در دامنم به امانت گذاشته بود را

به زندگی مهمان نکردم.
9 اردی بهشت91

خر هوشان - پول هوشان

بیهوده نبود که بیش از نیمی از بچه های مدارس تیزهوشان تهران، از خانواده های متمول یا دست کم نسبتا پولدار بودند. بر خلاف تصوری که اکثریت داشتند بر این حساب که آزمون های تیزهوشان قرار است بچه های واقعا باهوش را فارق از طبقه ی اجتماعی گلچین کند.
 بگذریم از آسیب های این مدارس که نقطه ی اوج سازوکار معیوب سیستم آموزش و پرورش ایران بودند. و البته هم‌زمان این تناقض را هم در خود داشتند که بهترین مدرسه های ایران بودند، نه تنها از لحاظ سطح علمی و امکانات آموزشی، بلکه ازین لحاظ که به دلیل جمع کردن تعداد زیادی از بچه های صاحب فکر و به دلیل آزادی عملی که به آن ها داده می شد و شخصیتی که مدرسه بر خلاف بیشتر مدارس برای آن‌ها قائل بود، و میدانی که به آن‌ها برای پردازش ایده‌هایشان می داد، نه تنها نقطه ی اوج سیستم پرورش طبقاتی ضد اجتماع  نخبه‌ها را در خود جای می دادند، بلکه به صورت هم زمان، فعالیت‌های متنوعی که در آن‌ها صورت می گرفت، از هر مدرسه ای بیشتر بود. فعالیت های گروهی، کارهای هنری و جشن هایی که با ابتکار خود بچه ها انجام می شد، انجمن های غیر علمی، کارهای فرهنگی و نشر مجلات، و تمام این ها در مدرسه ی دوران راهنمایی که من تجربه اش کردم اتفاق می افتاد. حداقل مدرسه ی تهران که این طور بود. و همین طور هم، بگذریم از اینکه بیشتر مردم فکر می کردند که بچه های تیزهوشان، عده ای بچه ی به اصطلاح خر خوان هستند. البته بسیاری بودند. و بسیاری از مدارس تیزهوشان هم همین جو غالب بچه خرخوان را داشتند. البته در مدارس خارج از پایتخت.
نکته ای که می خواستم این جا به آن اشاره کنم و مطلب را با آن شروع کردم، این است که سطح اقتصادی چه تاثیری در راه یافتن بچه ها به این مدارس داشته است. البته این مساله که این بچه ها، با تسامح و اغماض، تقریبا باهوش‌ترینِ بچه ها بودند، درست است، اما داستان در اینجاست که هوش، تنها چیزی که با فرد تولد یافته باشد نیست. بر خلاف زمان حاضر که تاثیرات محیط رشد یافتن کودک بر رشد هوش او تقریبا برای اکثریت مردم هم مساله‌ای شناخته شده است، آن زمان بیشتر این طور فرض می شد که امری ذاتی به نام هوش وجود دارد که کودکی که در حلبی آبادها هم به دنیا آمده است را ممکن است تبدیل به نابغه ای کند. البته زمینه های ژنتیکی که با کودک به دنیا می‌آیند موثر است؛ اما گمان نمی کنم دیگر کسی این افسانه را باور کند که شرایط متفاوت زندگی طبقات اجتماعی، به آن‌ها فرصت‌های یکسانی برای انتخاب می‌دهد. بیهوده نیست که اکثریت کارگران از طبقات کم درآمد زاده می‌شوند و این دایره ی معیوب وراثت فقر و محرومیت اجتماعی و فرهنگی از پدران و مادران، به فرزندان ادامه پیدا می‌کند.
با دانستنن این‌که محیط، چگونگی رفتار با کودک و تاثیری که این مسائل در رشد فکری و توانایی فهم او دارد، و اینکه چقد کودک در محیط زندگی خود با محرک‌های حسی برانگیزاننده ی تفکر روبه‌رو می شود و شخصیت انسانی او چقدر مجال رشد می‌یابد، می‌توان مساله ی راه یافتن بچه-پول‌دارها به مدارس تیزهوشان را به سادگی فهمید.
نحوه ی صحبت کردن والدین با کودک، دخیل کردن او در مسائل و اجازه ی انتخاب به او دادن، آشنایی او با مدیاهای مختلف، و هر آن‌چه که مشغولیت ذهنی او را پرورش دهد، همه چیزهایی هستند که رشد فکری را پیشرفت می‌دهند. بیهوده  نیست که کودکان امروز که با انواع وسایل ارتباط جمعی سرو کار دارند، به نظر باهوش‌تر و فهیم تر از نسل‌های پیش از خود به نظر می رسند و این جمله را از مردم کوچه و خیابان (بهتر بگویم مترو و تاکسی!) به کرات شنیده ام که "بچه های این دوره زمونه خیلی باهوشن!"
البته در کل این متن، واژه ی هوش را با اغماض استفاده کرده ام و نخواسته ام وارد بحث معانی مختلف آن و تمیز استفاده ی عامیانه ی آن با سایر انواع تعریف شده در علم امروز شوم.
شاید مشغول بودن طبقات محروم اجتماع، به حل و فصل مسائل اقتصادی، و پایین بودن سطح فرهنگی به طور کلی، مانع از پرورش کودکانی خلاق و باهوش در چنین خانواده هایی شود. البته تمام بچه‌هایی که به مدرسه ی تیزهوشان راه می یافتند هم بچه پولدارها نبودند، عده ی دیگری از بچه ها بودند که اکثریت از طبقه ی متوسط جامعه بودند و این گروه، اغلب این ویژگی را داشتند که پدر یا مادری تحصیل کرده بزرگشان کرده بود. و به ندرت، بچه‌هایی هم پیدا می‌شدند که والدینی کارگر داشتند. متاسفانه فرصت آشنایی با خانواده‌های آن ها را نداشته ام، اما می توانم با اطمینان زیادی حدس بزنم که آنان نیز پدر و مادری شاید کم سواد، اما احتمالا با سطح فرهنگی بالاتر از عموم طبقه ی خود داشته اند. دسته ی دومی که صحبتشان را کردم و از طبقه ی متوسط بودند هم کم نبودند. البته از نظر تعداد به پای مایه‌دارها نمی‌رسیدند. و این گروه، توانایی و زمینه‌ی این را داشتند – و هنوز هم، در کل جامعه این چنین است- که فرصت‌های مناسب تحصیلی، اجتماعی و اقتصادی را برای خود فراهم کنند. مخصوصا اگر والدین با توجه، با فرهنگ، و یا با سواد، آن‌ها را هدایت می کردند. من جزو این دسته بودم. و البته در سن 11 تا 14 سالگی، ناآگاه تر از آن بودم که مسائلی که اینجا نوشته ام را بتوانم درک کنم. آن موقع هنوز مرکز دنیا بودم و پول‌دار بودن عده‌ای از بچه ها و همکلاسی ها، به هیچ وجه نمی‌توانست جا را برای میدان‌داری من تنگ کند یا عزت نفسم را حتی کوچک‌ترین تهدیدی کند. البته وقتی در ادامه‌ی نوجوانی و ابتدای جوانی، دیوارهای ناآگاهی و خودشیفتگی فروریخت و یک‌باره با جهان عریان واقعیت روبه‌رو شدم، چرخ دنیا بر محوری دیگر چرخید.
بگذریم. داستانش طولانی است.
داستانی که در مورد مدرسه‌ی تیزهوشان تعریف می‌کردم، برگرفته از تجربیاتم از دهه‌ی 70 است.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

اندوه

نمی دانی چه اندوهی قلبم را فرا گرفته است. اندوهی که به هیچ-اش، جز تنهایی، نمی توان در نوردید،

که به هیچ نمی توان -اش در نوردید،

مگر به تنهایی.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه

Melancholia


این مطلب رو شبی که فیلم ملانکولیا رو دیدم نوشتم:
دو تا ماه در آسمان می‌درخشد. می‌گویند یکی سیاره‌ای است که با سرعتی زیاد از فاصله‌ای دور به زمین نزدیک می‌شود. دانشمندان نتوانسته‌اند دقیقا محاسبه کنند که آیا به زمین برخورد خواهد کرد یا نه. چندین ماه است که کشمکش و دعوا در بر سر این موضوع جریان دارد. از سطح دانشمندان و محققان بین‌المللی بگیر، تا بازار بورس و نفت تا تمام تلویوزیون‌ها و مجلات علمی و زرد، تا صفحه‌ی فال هفته، و بین مردم، درون تاکسی‌ها، دانشگاه‌ها و مهدکودک‌ها. فرقه‌های مذهبی در تمام دنیا حسابی دور برداشته‌اند و هر کدام سعی می‌کنند ثابت کنند که در ادیان آن‌ها این داستان پیش‌بینی شده بوده و بعضی به پایان رسیدن دنیا و آغاز قیامت را مژده می‌دهند.

خانواده‌ام با نگرانی در این مورد حرف می‌زنند؛ اما من، راستش را بخواهی ته دلم خوشحال هستم، اما ناچارم جلوی همه این خوشحالی را پنهان کنم. شب‌ها که به آسمان نگاه می‌کنم، نه خبری از آتشفشان‌های داغ می‌بینم، نه از در هم ریختن کوه‌ها یا انفجار و صحنه‌های مهیب پایان دنیا و کشتار موجودات و تخریب کره‌ی زمین و نه از سرعت اعجاب آوری که گویی این سیاره دارد و تصورش برایم ممکن هم نیست. تنها چیزی که شب‌ها می‌بینم، دو ماه در آسمان است. دو ماه درخشنده که دلبری می‌کنند و به رقابت افتاده‌اند. صحنه‌ای بدیع و زیباست که به هر سوی آسمان که نگاه کنی، روشنی شب، الهام بخش و آرامش دهنده است. نوری است که تاریکی را می‌شکافد و شب‌هایی روشن می‌آفریند. هاله‌ای نورانی گرد این کره‌ی درخشان را فراگرفته و افسون رنگ نقره‌ای فامش، گاه ماه را در حاشیه می‌راند. زیباست. ما، تنها آدمیان هستیم که چنین زیبایی بی‌نظیری را تجربه کرده‌ایم، و ببین که به جای لذت بردن از آن، چه طور اوقات خودمان را تلخ می‌کنیم. فقط نگران اطرافیانم و کسانی‌ که دوستشان دارم هستم که خودشان را ناراحت می‌کنند و برای همدیگر دلسوزی می‌کنند و  ناراحت‌اند که عمرشان نیمه‌کاره خواهد ماند و تمدن بشری ناپدید خواهد شد. من شاید تنها دلم برای میلیون‌ها سال خاطره که کره‌ی زمین با خود به گرد منظومه می‌گرداند تنگ شود.

بگذار دنیای ما نابود شود. چه باک؟ ستاره‌ها همچنین متولد خواهد شد و به گرد هم خواهند چرخید. ستاره‌ها خواهند سوخت و کهکشان‌ها در هم فرو خواهند رفت. و شاید روزی، خدایی همه‌ی ما را دوباره گرد هم آورد. اما چه بهتر که به نابودنمان رضایت دهد. در این شب‌ها، تنها دلم می‌خواهد تا صبح بیدار بمانم و دو ماه شکوهمند شب را نگاه کنم و روزها به آدم‌ها یاد‌آوری کنم که هرچند از بیان آن عاجز بوده‌ام، اما بدانند که چقدر دوستشان دارم.

دو تا ماه در افق با فاصله‌ی زمانی چند ساعت طلوع می‌کنند و نیمه‌های شب که می‌رسد هر دو بر گوشه‌ای از آسمان بر تخت پادشاهی نشسته‌اند. زیباست. هر شب طلوع دو ماه، هر شب گشایش تاریکی‌های در هم پیچیده.
........................................................زمستان 90

حالِ مرگِ استمراری



یک :
تنم به حراج!

تنم به حراج!

در مستیِ ویرانی

باید از سر گذشت.

از خرابه های مسحوری-ات می‌گذرم.

و با هذیان‌هایم جمله می‌سازم.

تنم به حراج!

تنم به حراج!

در سایه- روشن ِ ماه.

این دفن-شده‌ها، خواهران من‌اند.

...
جادوی تو چه بود،

 ای افعی،

که پوست-انداختن‌ات،

تجسم زیبای غم بود.

خش خشِ خزش‌ات روی خاکِ سرد،

بر گورهای خاکستری رنگ.

این تلخی سُکر آور،

از عمق کدام تاریکی بیرون خزید؟

...
تنم به حراج!

تنم به حراج!

در مه-آلودگیِ این ابهام،

و از غلظتِ سکوتی هرجایی،

و از سرمای بی‌مهری که ماه می تابید،

ناگهان،

................. دلِ گورستان ریخت!

پناه بر خیال‌ها

از شرارت سیاهِ عشق‌های عقیم.

بر لوحِ سنگی گورستان

در کنجی بی گمان،

از خاک، گل‌های تاریکِ عشق می روید.

باید از سر گذشت،

و تلخی سُکر آور نیش‌ات را به جان خرید؛

و در مستی ویرانه‌ها پای کوبید.

بر این حالِ مرگِ استمراری.

- - - - - - - - - - -

دو:
این دفن شده‌ها

خواهرانِ من‌اند.

آن که دورتر است، دو ساله بود،

که زنده در گورش کردند،

با چشمانِ باز.

آن یکی موهای بلند و بافته‌ای است،

که ده سالگی هرگز نداشته است.

و این نزدیک‌تر،

شانزده سالگی است،

که بر جوانه‌های پستان‌هایش،

عشقی مرده شَتَک زده.

و این دیگری سراسیمه‌گیِ بیست ساله است،

که لبهایش از عطشِ بوسه‌ای ناتمام و فراموشیده،

نیمه-باز مانده.

و این،

 که خاکِ مرطوبش هنوز

ردِ پای سوگ‌واران برخود دارد،

فرسودگیِ بکارتی 25 ساله است،

با ردی از عشقی که خود-آزاریدن،

هیچ- هیچ ارضایش نکرد.

----------------------------------------------- 6 اردی بهشت 91


۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه

آتش



هزاران روح مرده در من می زیند

هزاران اسب ابلق در من می تازند

صدای تپش های خون آلوده ی قلبم را می شنوی؟

هزاران حماسه در من به فریاد در آمده اند

غوغای درختان، سرخِ آتشین است

مگر می توانی از باران خیس شوی،

بی حضور من؟

می آیم

در نگاه سرهای بریده اندوهناک

عبور می کنم

از آتش خواهم رهید
16بهمن 90

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

باران


نازنینم،

اردی بهشت من،

چه طور با ابرها نگریم؟

وقتی میان نهال های تازه شکوفا

و علف های تازه سر زده راه می روم

و آسمان هیاهویی بر گنبد چترم به پا کرده است؟

چه طور در آرامش سرسپردنم به سرنوشت

در سوگ ِ بی تابی ات،

با ابرها نبارم؟

بارانِ من،

بی تو چگونه سبز باشم؟

چگونه برویم؟ چگونه ببالم؟

دانه هایم را باد،
به هر سو می پراکند

اما در بی حاصلیِ نبودنت

کودکانم از خاک

جوانه نخواهند زد.

زمین سبز می شود و تو در خود فرو رفته ای

و من در آرزویت پژمرده ام.

اردی بهشتِ من،

سربرآر و بارور شو،

و مرا با خاطره‌هایت به باد بسپار

همچنان که سپرده ای.

سر برآر از خاک و در جشن سوگواری ابرها برقص

با باران، برقص

با طوفان، برقص

برقص و با رویش زمین، هم‌آوا باش.

و مرا به بادها بسپار

هم‌چنان که سپرده ای....

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

?

I keep loving you in so many ways,
you keep hating me in so many ways,
You keep humilating me in so many ways,
You keep offending me in so many ways,
Why do you keep tempting me in so many ways?!

۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سه‌شنبه

نام کوچک

می‌خواهم با نام کوچک شناخته‌ات باشم

لبالب از قدم‌هایت که برمی‌دارم

لب از لب‌های بریده-بریده از کلمات

کاش واژگانی که از من زاده می‌شوند،

تو را پدرمی‌خواندند

مرا تو باید باشی که از این دست

به ویرانه‌هایی از خود رسیده‌ام در میانه‌ی راه

که از دست می‌روم به ناچار تا همزمانی خاکسترهای وارونه

و کلمات‌ام که در دست‌هایت می‌گریند

و های های های!

غباری از این واژگان بر دامنت

های های! - پدر!

کودکان‌ات را انکار نکن.

با قدم‌های تو دور می‌شوم

از کاش...-تو...- ما....- باید... - از این دست-...

های-های -های! می‌بُرم

لبالب‌ام از بریده-بریده‌های تو

سرِ پایم به وارونه ایستادن

چرا که نو-زاده‌گانِ کلما‌ت‌ام

خشکیده پیرند.

سرپاهایم به ویرانه ایستادنِ خاکسترهای وارونه‌ای که از جیب‌هایم ریختند

به آشنایی، نخواهی خواند مرا به نامِ کوچک

امیدی نماند به باز شدنِ چروک‌های شعرم به نوازش‌ات

واژگان‌اش، بی-پدر،

هرزه می‌‌خوانند مرا

چرا که مرا به نام کوچک نشناختی.

13 آذر 90

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

هزاران روح

هزاران روح مرده در من می زیند

هزاران اسب ابلق در من می تازند


صدای تپش های خون آلوده ی قلبم را می شنوی؟


هزاران حماسه در من به فریاد در آمده اند


غوغای درختان، سرخِ آتشین است


مگر می توانی از باران خیس شوی،


بی حضور من؟


می آیم


در نگاه سرهای بریده اندوهناک


عبور می کنم


از آتش خواهم رهید

...................................16بهمن 90




دلم می خواد دوباره عید بشه.
تو مدت عید، همه چیز شبیه یه دنیای فانتزی و خیال انگیزه. حالا که تموم شده، تمام واقعیت ها دوباره برگشتند. یعنی دقیقن از همون روز 14 ام که کاور تایم لاینم رو از سفره ی هفت سین، تغییر دادم و تصویری سیاه و سفید از ماه و سیم های برق گذاشتم، انگار نه انگار که تا دیروز، همه چیز در سُکرِ فراموشی گم شده بود.


۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

پوریای درون



در جایی مثل دانشگاه بودم. باید سر کلاسی می رفتم. نمی دانستم محل برگذاری کلاس کجاست و دقیقا چه ساعتی تشکیل می شود. آقایی از آن جا رد می شد که غریبه بود ، اما فهمیدم که او هم عضوی از همان کلاس است. از او سوال کردم، پاسخ داد که زمان کلاس تمام شده. زیاد ناراحت نشدم. رفتم به بوفه و مشغول خوردن خوراکی شدم. اتفاقات عجیبی برای خوراکی ها می افتاد که انگاری فقط برای وقت پر کردن بود و درست به یادم نمانده اند. بعد از بوفه بیرون آمدم و مشغول پرسه زدن در محوطه شدم. شلوغ بود و آدم های زیادی در رفت و آمد یا مشغول صبحت بودند. در همین میان، دوباره اون آقا را از دور دیدم که مشغول صحبت با دوست من، خانم سین سین بودند. به نظر می رسید صمیمیت و نزدیکی ای بینشان برقرار باشد، یا اینکه شک برداشتم که گویا در آغاز شکل گیری رابطه ی نزدیکی هستند. گذشت و بعد از مدتی، دوباره با آن آقا روبه‌رو شدم. یادم نمی‌آید چه طور شد که مشغول صحبت شدیم. متوجه شدم که او هم معمار است. حدود سی و پنج ساله به نظر می رسید و موهای جوگندمی داشت و ریش و سبیلی که کمی نامرتب بود. با اعتماد به نفس زیاد حرف می زد، اما فهمیده به نظر می رسید. در مورد پروژه ی دانشگاهم با او صحبت کردم. پرسید که برای طراحی از چه ایده و مفهومی استفاده می کنی؟ پرسیدم که منظورش از ایده و مفهوم چیست؟ گفت که برای مثال، خودش برای طراحی از موضوعات مختلفی کمک می گیرد. گفت مثلن برف رو فرض کن. برف، موضوع ساده ایه، اما پر از مفهومه، برف سفیده، نرمه، زمستان ها که برف می آد و همه جا رو سفید می کنه.....
و همین طور به حرف های شبه شاعرانه در مورد برف ادامه داد. کم کم در حال قدم زدن و صحبت رسیدیم به پشت یکی از دانشکده ها و روی سکویی در جایی نسبتا خلوت نشستیم. هنوز داشت در مورد برف صحبت می کرد و ارتباطش با طراحی معماری رو معلوم نکرده بود. حوصله ام داشت سر می رفت، پریدم وسط حرفش و پرسیدم که خب، این قضیه چه طوری برای معماری مفهوم درست می کنه؟ خواست جوابم رو بده که متوجه شدیم کسی داره سلام می کنه. خانم سین سین بود، خم شده بود به جلو و با لبخندی که همراه
با نگاهی پرسش برانگیز بود، نگاهمان می کرد. از اینکه یکدیگر را می شناختیم تعجب کرده بود و کنجکاو شده بود. سلام کردم. آمدم بگم که داشتیم در مورد طراحی معماری و برف صحبت می کردیم و از خانم سین سین بخواهم که در ادامه ی صحبت به ما بپیوندد. اما همین موقع متوجه شدم که آقای فلانی – که هنوز اسمش را هم نمی دانستم- دارد به من می گوید که لطفن چند لحظه برو. گفتم باشه. و بلند شدم و رفتم کمی آن طرف تر و آن دو مشغول صحبت شدند. برایم مهم نبود چه می گویند، اما دلخور شده بودم. خواستم بروم وبه روی خودم نیاورم. اما وقتی صحبتشان تمام شد، و خانم سین سین رفت، دنبال آقای فلانی رفتم. خیلی مشتاق بودم که بحث را ادامه دهیم. شاید هم بیشتر مشتاق بودم با او صحبت کنم. من را پیدا نکرد و رفت به سمت کتابفروشی ای که همان جا بود. دم در کتاب فروشی به او رسیدم. خواست با من بیاید و برویم و صحبت کنیم اما من گفتم اگر می خواهید دوتایی برویم کتاب ببینیم. گفت باشد.
رفتیم داخل و او سراغ قفسه های کتاب های کودکان رفت که دم دست بودند. در همان کتابفروشی که مشغول صحبت های بی اهمیت و
دم دستی بودیم، از او پرسیدم که راستی، اسمت چیست؟ کلمه ای که اول گفت را یادم نمی آید. اما چیزی که تکرار کرد، "پوریا " بود. گفت یعنی پسرِ .... ؟ یادم نیست دقین چه گفت.
وقتی از کتاب فروشی بیرون آمدیم، گفت که می خواسته برای پسرش کتاب بخرد. من تعجب کردم. تا آن لحظه به فکرم هم نرسیده بود که شاید همسر و بچه داشته باشد. پرسیدم مگر بچه داری؟ سعی کردم نشان ندهم که غافلگیر شده ام. گفت بله. پسری دو ماهه. گفتم پس تازه بابا شده ای. جالب است که تعجب نکردم که پسر دو ماهه کتاب می خواهد چه کار! به ذهنم نرسید. هنگام صحبت در مورد پسرش، غمگین به نظر ی رسید، کنجکاو بودم که بدانم چرا. اما چیزی نپرسیدم و فکر کردم که شاید به تدریج متوجه شوم.
در حال گپ زدن رفتیم و جایی نشستیم. هیاهو ها کم شده بود و در اطرافمان سکوتی نسبی حکم‌فرما بود. انگار پوریا درون افکار خودش غرق شده بود. ناگهان متوجه شدم کسی با صدای من دارد با عصبانیت می پرسد: اگر تو بچه داری پس چرا آن طور با دوست من گرم گرفته بودی؟ و چند تا سوال دیگر پشت سرِ هم در همین موردها! از شنیدن این صدا تعجب کردم. بعد متوجه شدم که صدا در ذهن خودم بوده و سوالاتی بوده که می خواسته ام بپرسم. فکر کردم که باید آن ها را بپرسم. بلند شدم و خواستم سوالات را تکرار کنم. اما فکر می کنم فراموش کرده بودم جمله ها دقیقا چه بودند. بیشترِ جمله ها نامفهوم بودند. بقیه‌ی ماجرا را یادم نمی آید. شاید اصلن بقیه ای نداشته و همین جا تمام شده باشد.
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .

تمام این ها را دیشب در خواب دیدم. چند روز پیش رفته بودم کتاب فروشی و برای چند تا از بچه های خردسال فامیل کلی کتاب خریده بودم. چند ساعتی در قسمت کتاب های کودکان گشت و گذار کرده بودم. همان شب قبل از خواب هم مصاحبه ای که با خانم سین سین، در مورد کتابش که چاپ شده است را خوانده بودم. ایده ی کلاسی که دنبالش می گشتم هم چیزی است که زیاد در زندگی واقعی تکرار شده. از آن جایی در خوابم پیدایش شده که این چند روز کلاسی که باید هفته ی آینده در آن شرکت کنم، ذهنم را مشغول کرده.
داستان دوستی پوریا با خانم سین سین هم از آن جایی آمده که قبل از خواب با یکی از دوستان در مورد خاطراتمان و دوستی هایمان با دیگران در حال صبحت بودیم. برف، اما ، نکته ی غریبی بود این وسط که برای خودم هم سوال شده که از کجا آمده. بعد از بیداری، متوجه شدم که سرِ رسیدن خانم سین سین، درست وقتی که پوریا می خواست در مورد ارتباط برف با طراحی معماری توضیح بدهد، به آن دلیل بوده که ذهنم نمی دانسته چه در دهان پوریا بگذارد و موقعیت را عوض کرده! از این اتفاق ها در خواب زیاد برایم افتاده.
اما چیزی که باعث شد این خواب را اینجا بنویسم، این بود که تا چند ساعت بعد از بیداری، حس غریبی داشتم. من هرگز با مردی به نام پوریا، آن هم با آن شکل و شمایل و آن مشخصات آشنا نبوده ام. پوریایی که در خواب دیدم، برایم جذبه و کششی خاص داشت و خیلی مشتاق به صبحت با او بودم. دلم می‌خواست بدانم در مورد برف چه می‌خواست بگوید. یا داستان زندگی و پسرش چه بوده که آن طور غمگینش کرد و در فکر فرو بردش. با خودم فکر کرده بودم- در همان خواب- که شاید در مورد رابطه‌اش با خانم سین سین، دچار سوء تفاهم شده‌ام. چیزی که خیلی برایم ناراحت کننده بود، این بود که پوریا تنها زاییده ی تخیلات من در خواب بود و هیچ وقت دیگر نمی توانستم با او صحبت کنم. امروز، تا چند ساعت بعد از بیداری، به خاطر این موضوع واقعا مکدر بودم. خواب های خیلی عجیب و غریب‌تر از این زیاد دیده‌ام، اما این خواب و حس درونش، به نوعی متفاوت و منحصر به فرد بود. شخصیتی خیالی که زائیده‌ی افکار خودم بوده، اما شباهتی به هیچ کدام از کسانی که می‌شناختم نداشت و کاملن غافلگیرم کرد. و قسمتی زیادی از ماجرای
خواب هم پیرامون او می گذشت، برعکس بیشتر خواب‌ها، که در آن بیشتر موضوع خواب، خودِ خواب بیننده است.

..........................................................................................................................پانزده فروردین 91

تپش قلب

درخت هایی تاریک در دل من می رویند

شاخه هایی عریان تاب می خورند

و ضربان چهار نعل گوزنی تنها طنین می اندازد در بطن اش

که دور می شود

دور می شود

دور می شود

دور...

.............................................دی ماه 90

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

شعری که در خواب سروده شد

در خواب دیدم

که دریاچه ای حیران بود.

در مستیِ نیمه- هوشیاری

دریاچه ای

حیران بود.

درون ژرفش،

غرق در تاریکی،

موج ها را فرو می خورد.

پهن، زیر آسمانِ خاکستری،

. دریاچه ای،
. درون من،
. حیران بود.
.
.
فروردین 90