سالیانی پیش، این شعر حمید مصدق را خواندم که: در من این سبزی هذیان از توست... اکنون می دانم که پریشانی هذیانی ها، چنان بدیهی است که از چیزی نمی تواند بود. و هر آن چه می زی-ام، هذیانی است... هذیانی هایی... شبا روزان هذیانی...
۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه
نطفه های بالقوه!
خر هوشان - پول هوشان
۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه
اندوه
که به هیچ نمی توان -اش در نوردید،
۱۳۹۱ اردیبهشت ۶, چهارشنبه
Melancholia
حالِ مرگِ استمراری
...
...
که خاکِ مرطوبش هنوز
ردِ پای سوگواران برخود دارد،
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱, جمعه
آتش
صدای تپش های خون آلوده ی قلبم را می شنوی؟
هزاران حماسه در من به فریاد در آمده اند
غوغای درختان، سرخِ آتشین است
مگر می توانی از باران خیس شوی،
بی حضور من؟
می آیم
در نگاه سرهای بریده اندوهناک
عبور می کنم
از آتش خواهم رهید
۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه
باران
نازنینم،
اردی بهشت من،
چه طور با ابرها نگریم؟
وقتی میان نهال های تازه شکوفا
و علف های تازه سر زده راه می روم
و آسمان هیاهویی بر گنبد چترم به پا کرده است؟
چه طور در آرامش سرسپردنم به سرنوشت
در سوگ ِ بی تابی ات،
با ابرها نبارم؟
بارانِ من،
بی تو چگونه سبز باشم؟
چگونه برویم؟ چگونه ببالم؟
دانه هایم را باد،
به هر سو می پراکند
اما در بی حاصلیِ نبودنت
کودکانم از خاک
جوانه نخواهند زد.
زمین سبز می شود و تو در خود فرو رفته ای
و من در آرزویت پژمرده ام.
اردی بهشتِ من،
سربرآر و بارور شو،
و مرا با خاطرههایت به باد بسپار
همچنان که سپرده ای.
سر برآر از خاک و در جشن سوگواری ابرها برقص
با باران، برقص
با طوفان، برقص
برقص و با رویش زمین، همآوا باش.
و مرا به بادها بسپار
همچنان که سپرده ای....
۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه
?
۱۳۹۱ فروردین ۲۲, سهشنبه
نام کوچک
میخواهم با نام کوچک شناختهات باشم
لبالب از قدمهایت که برمیدارم
لب از لبهای بریده-بریده از کلمات
کاش واژگانی که از من زاده میشوند،
تو را پدرمیخواندند
مرا تو باید باشی که از این دست
به ویرانههایی از خود رسیدهام در میانهی راه
که از دست میروم به ناچار تا همزمانی خاکسترهای وارونه
و کلماتام که در دستهایت میگریند
و های های های!
غباری از این واژگان بر دامنت
های های! - پدر!
کودکانات را انکار نکن.
با قدمهای تو دور میشوم
از کاش...-تو...- ما....- باید... - از این دست-...
های-های -های! میبُرم
لبالبام از بریده-بریدههای تو
سرِ پایم به وارونه ایستادن
چرا که نو-زادهگانِ کلماتام
خشکیده پیرند.
سرپاهایم به ویرانه ایستادنِ خاکسترهای وارونهای که از جیبهایم ریختند
به آشنایی، نخواهی خواند مرا به نامِ کوچک
امیدی نماند به باز شدنِ چروکهای شعرم به نوازشات
واژگاناش، بی-پدر،
هرزه میخوانند مرا
چرا که مرا به نام کوچک نشناختی.
13 آذر 90
۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه
هزاران روح
هزاران روح مرده در من می زیند
هزاران اسب ابلق در من می تازند
صدای تپش های خون آلوده ی قلبم را می شنوی؟
هزاران حماسه در من به فریاد در آمده اند
غوغای درختان، سرخِ آتشین است
مگر می توانی از باران خیس شوی،
بی حضور من؟
می آیم
در نگاه سرهای بریده اندوهناک
عبور می کنم
از آتش خواهم رهید
...................................16بهمن 90
۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه
۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه
پوریای درون
در جایی مثل دانشگاه بودم. باید سر کلاسی می رفتم. نمی دانستم محل برگذاری کلاس کجاست و دقیقا چه ساعتی تشکیل می شود. آقایی از آن جا رد می شد که غریبه بود ، اما فهمیدم که او هم عضوی از همان کلاس است. از او سوال کردم، پاسخ داد که زمان کلاس تمام شده. زیاد ناراحت نشدم. رفتم به بوفه و مشغول خوردن خوراکی شدم. اتفاقات عجیبی برای خوراکی ها می افتاد که انگاری فقط برای وقت پر کردن بود و درست به یادم نمانده اند. بعد از بوفه بیرون آمدم و مشغول پرسه زدن در محوطه شدم. شلوغ بود و آدم های زیادی در رفت و آمد یا مشغول صبحت بودند. در همین میان، دوباره اون آقا را از دور دیدم که مشغول صحبت با دوست من، خانم سین سین بودند. به نظر می رسید صمیمیت و نزدیکی ای بینشان برقرار باشد، یا اینکه شک برداشتم که گویا در آغاز شکل گیری رابطه ی نزدیکی هستند. گذشت و بعد از مدتی، دوباره با آن آقا روبهرو شدم. یادم نمیآید چه طور شد که مشغول صحبت شدیم. متوجه شدم که او هم معمار است. حدود سی و پنج ساله به نظر می رسید و موهای جوگندمی داشت و ریش و سبیلی که کمی نامرتب بود. با اعتماد به نفس زیاد حرف می زد، اما فهمیده به نظر می رسید. در مورد پروژه ی دانشگاهم با او صحبت کردم. پرسید که برای طراحی از چه ایده و مفهومی استفاده می کنی؟ پرسیدم که منظورش از ایده و مفهوم چیست؟ گفت که برای مثال، خودش برای طراحی از موضوعات مختلفی کمک می گیرد. گفت مثلن برف رو فرض کن. برف، موضوع ساده ایه، اما پر از مفهومه، برف سفیده، نرمه، زمستان ها که برف می آد و همه جا رو سفید می کنه.....
و همین طور به حرف های شبه شاعرانه در مورد برف ادامه داد. کم کم در حال قدم زدن و صحبت رسیدیم به پشت یکی از دانشکده ها و روی سکویی در جایی نسبتا خلوت نشستیم. هنوز داشت در مورد برف صحبت می کرد و ارتباطش با طراحی معماری رو معلوم نکرده بود. حوصله ام داشت سر می رفت، پریدم وسط حرفش و پرسیدم که خب، این قضیه چه طوری برای معماری مفهوم درست می کنه؟ خواست جوابم رو بده که متوجه شدیم کسی داره سلام می کنه. خانم سین سین بود، خم شده بود به جلو و با لبخندی که همراه
با نگاهی پرسش برانگیز بود، نگاهمان می کرد. از اینکه یکدیگر را می شناختیم تعجب کرده بود و کنجکاو شده بود. سلام کردم. آمدم بگم که داشتیم در مورد طراحی معماری و برف صحبت می کردیم و از خانم سین سین بخواهم که در ادامه ی صحبت به ما بپیوندد. اما همین موقع متوجه شدم که آقای فلانی – که هنوز اسمش را هم نمی دانستم- دارد به من می گوید که لطفن چند لحظه برو. گفتم باشه. و بلند شدم و رفتم کمی آن طرف تر و آن دو مشغول صحبت شدند. برایم مهم نبود چه می گویند، اما دلخور شده بودم. خواستم بروم وبه روی خودم نیاورم. اما وقتی صحبتشان تمام شد، و خانم سین سین رفت، دنبال آقای فلانی رفتم. خیلی مشتاق بودم که بحث را ادامه دهیم. شاید هم بیشتر مشتاق بودم با او صحبت کنم. من را پیدا نکرد و رفت به سمت کتابفروشی ای که همان جا بود. دم در کتاب فروشی به او رسیدم. خواست با من بیاید و برویم و صحبت کنیم اما من گفتم اگر می خواهید دوتایی برویم کتاب ببینیم. گفت باشد.
دم دستی بودیم، از او پرسیدم که راستی، اسمت چیست؟ کلمه ای که اول گفت را یادم نمی آید. اما چیزی که تکرار کرد، "پوریا " بود. گفت یعنی پسرِ .... ؟ یادم نیست دقین چه گفت.
در حال گپ زدن رفتیم و جایی نشستیم. هیاهو ها کم شده بود و در اطرافمان سکوتی نسبی حکمفرما بود. انگار پوریا درون افکار خودش غرق شده بود. ناگهان متوجه شدم کسی با صدای من دارد با عصبانیت می پرسد: اگر تو بچه داری پس چرا آن طور با دوست من گرم گرفته بودی؟ و چند تا سوال دیگر پشت سرِ هم در همین موردها! از شنیدن این صدا تعجب کردم. بعد متوجه شدم که صدا در ذهن خودم بوده و سوالاتی بوده که می خواسته ام بپرسم. فکر کردم که باید آن ها را بپرسم. بلند شدم و خواستم سوالات را تکرار کنم. اما فکر می کنم فراموش کرده بودم جمله ها دقیقا چه بودند. بیشترِ جمله ها نامفهوم بودند. بقیهی ماجرا را یادم نمی آید. شاید اصلن بقیه ای نداشته و همین جا تمام شده باشد.
تمام این ها را دیشب در خواب دیدم. چند روز پیش رفته بودم کتاب فروشی و برای چند تا از بچه های خردسال فامیل کلی کتاب خریده بودم. چند ساعتی در قسمت کتاب های کودکان گشت و گذار کرده بودم. همان شب قبل از خواب هم مصاحبه ای که با خانم سین سین، در مورد کتابش که چاپ شده است را خوانده بودم. ایده ی کلاسی که دنبالش می گشتم هم چیزی است که زیاد در زندگی واقعی تکرار شده. از آن جایی در خوابم پیدایش شده که این چند روز کلاسی که باید هفته ی آینده در آن شرکت کنم، ذهنم را مشغول کرده.
خواب هم پیرامون او می گذشت، برعکس بیشتر خوابها، که در آن بیشتر موضوع خواب، خودِ خواب بیننده است.
..........................................................................................................................پانزده فروردین 91
تپش قلب
شاخه هایی عریان تاب می خورند
و ضربان چهار نعل گوزنی تنها طنین می اندازد در بطن اش
که دور می شود
دور می شود
دور می شود
دور...
.............................................دی ماه 90
۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه
شعری که در خواب سروده شد
که دریاچه ای حیران بود.
در مستیِ نیمه- هوشیاری
دریاچه ای
حیران بود.
درون ژرفش،
غرق در تاریکی،
موج ها را فرو می خورد.
پهن، زیر آسمانِ خاکستری،
. دریاچه ای،
. درون من،
. حیران بود.
.
.
فروردین 90