حواسم در بوی تنی خواب می رود
حواسم، در بوی تنی
که حواسش نیست
که بند بند پراکنده است
که خیال کرده پا به پا شده،
خوابی رفته که از ندیدن بافته است
دور می پرد، می دود، دست هایش کجاست
می پراکَنَد، می خراشد، دست هایش
کجاست
لمس لای موهایی که نرفته است
انگشتان
مزه ای که نکرده است
طعم گس در دهانم عاشقانه می بندد،
مینویسد، میگذرد،
در خیالش نیستام
میخرامد، میشنود
در خیالش نیستام
باز میگذرد، میدواند، ....
میبارد، دود میکند، دستهایش ...
تکه تکه میشود، خامِ خام
بند از بند من، بلند از بلند من
صدا در نمیآید که صدایش
حافظه را لگدمالیده
که داستان "آذر، ماه آخر
پاییز" میخواندن از گلستان
صدایش در گوشم آب میرود از آن ور
سیمهای حافظه
از لنگرگاههای هیچ کجا که سرزمیناش
گم است
حواسم در بوی تنی پریشان، که نیست
خودش
که نیست
که تغزل میکند،
با تنی که نیست،
نیست، نیست نیست، نیست،
لمس اش نیست
حجم اش نیست
بویش نیست
تنش
نیست
خیالش، نیست، نمی شود، خیالش، نیست
...
نمیشود...
تب کرده بند بند شده است
دلش میپیچد در گوشهای باد
و هر چه بالا آورده را می بلعد
دور است،
دور است،
در هیچ کجا که نام سرزمیناش است
که نیست ...