۱۳۹۲ دی ۹, دوشنبه

آذر، ماه آخر پاییز

حواسم در بوی تنی خواب می رود
حواسم، در بوی تنی
که حواسش نیست
که بند بند پراکنده است
که خیال کرده پا به پا شده،
خوابی رفته که از ندیدن بافته است
دور می پرد، می دود، دست هایش کجاست
می پراکَنَد، می خراشد، دست هایش کجاست
لمس لای موهایی که نرفته است انگشتان
مزه ای که نکرده است
طعم گس در دهانم عاشقانه می بندد،
می‌نویسد، می‌گذرد،
 در خیالش نیست‌ام
می‌خرامد، می‌شنود
در خیالش نیست‌ام
باز می‌گذرد، می‌دواند، ....
می‌بارد، دود می‌کند، دست‌هایش ...
تکه تکه می‌شود، خامِ خام
بند از بند من، بلند از بلند من
صدا در نمی‌آید که صدایش
حافظه را لگدمالیده
که داستان "آذر، ماه آخر پاییز" می‌‌خواندن از گلستان
صدایش در گوشم آب می‌رود از آن ور سیم‌های حافظه
از لنگرگاه‌های هیچ کجا که سرزمین‌اش گم است
حواسم در بوی تنی پریشان، که نیست
خودش
که نیست
که تغزل می‌کند،
با تنی که نیست،
نیست، نیست نیست، نیست،
لمس اش نیست
حجم اش نیست
بویش نیست
تنش
نیست
خیالش، نیست، نمی شود، خیالش، نیست ...
نمی‌شود...
تب کرده بند بند شده است
دلش می‌پیچد در گوش‌های باد
و هر چه بالا آورده را می بلعد
دور است،
 دور است،
در هیچ کجا که نام سرزمین‌اش است
 که نیست ...

مادر، زلزله، جنگ و دیگر هیچ


حیف که چند هفته‌ای گذشته و بعضی جزئیات را یادم رفته، باید همان موقع می‌نوشتم. همه‌ی اتفاقات در شهرک ما افتاد. خانه‌مان از زلزله می‌لرزید، اول خیلی خفیف بود. به پدر و مادرم می‌گفتم که باید از خانه بیرون برویم، اما آن‌ها بی‌خیال بودند، بی‌خیالی‌ای که از پدر و مادر من کاملا بعید است، و کارهای خودشان را می‌کردند، با این استدلا‌ل که دیگر تمام شد. اما با فاصله‌ی کمی، لرزش بعدی شروع می‌شد و شدیدتر از قبلی، تا جایی که دیگر نمی‌توانستیم سر پا بایستیم و انگار اوضاع خطرناک می‌شد. هر بار می‌رفتم بیرون را نگاه کنم، بلکه ببینم مردم از خانه‌هایشان بیرون ریخته‌اند و مجابشان کنم که ما هم برویم بیرون. از طبقه‌ی چهارم، پایین را نگاه می‌کردم، آدم‌های زیادی نبودند، هیاهویی در کار نبود، تا دفعه‌ی چندم که دیگر آخرین لرزش شدید شده‌ بود، دیدم خیابان دارد پر از آدم می‌شود، گرچه پراکنده. برف آمده بود و کل زمین سفید بود. هر بار بیرون را نگاه می‌کردم، می‌دیدم که در جایی که در عالم بیداری، آخرین بلوک روبه‌رویی ماست و بعد از آن ردیف بلوک‌ها تمام می‌شود، زمینی خالی و بایر است که بعد از فاصله‌ای، وصل می‌شود به ادامه‌ی شهر. هر بار، چیزی در آن زمین خالی در حال ساخته شدن بود. آخرین بار، دیدم که چند کپر پوشالی علم شده است، و بلافاصله در ذهنم، "خانه‌های پوشالی" تداعی شد، چند بار با خودم گفتم خانه‌های پوشالی. چند کپر خیلی کوچک، که اول فکر کردم برای زلزله‌زده‌ها ساخته شده است، اما آخرین بار که پایین را نگاه کردم، دیدم از درون یکی‌شان، چند سرباز گارد ویژه بیرون آمدند. تفنگ به دست بودند، می‌پلکیدند، این طرف مردم سراسیمه از زلزله، و آن طرف گاردهای ویژه. چند زن سر تا پا برهنه سرگردان در وسط خیابان بودند، از دیدن آن‌ها هم تعجب کردم و هم هول برم داشت، انگار که به خاطر زلزله از خانه لخت زده باشند بیرون، یکی‌ جوان بود و یکی میان‌سال و یکی دو تای دیگر را نفهمیدم. یکی از سربازان گارد، به سوی زن جوان برهنه شلیک کرد و او را میان برف، به خاک انداخت و خونش توی سفیدی برف روان شد. مردم هول برشان داشت، زن دیگر را دیدم که روی برف‌ها افتاده و سعی می‌کند با برف روی خودش را بپوشاند و در دیدرس نباشد، اما دقیقا وسط خیابان بود، سرباز او را هم زد. پریشان شده بودم، می‌خواستم داد و بیداد کنم، اما می‌ترسیدم، می‌خواستم به زن‌ها کمک کنم، اما کاری از دستم برنمی‌آمد. هول هولکی آمدم توی اتاقم، که توی فیس‌بوکم ماجرا را بنویسم و خبر دهم و از دیگران کمک بخواهم که چه کار باید کرد، دیدم میزم وسط اتاق است و لپ تاپ رویش و خواهرهای نوجوانم دو تایی پایش نشسته‌اند، زنی چادری با لباس پلیس، با چند نفر نیروهای همراهش، می‌خواهد ببردشان. خواهرهام اعتراض نکردند، پدرم از خانه بیرون رفته بود، مادرم هم برخلاف انتظار، بسیار خونسرد بود. خواهرهایم به دنبال زن روانه شدند، من بی‌اندازه نگران بودم، اما آرامش مادرم کمی دلگرمم می‌کرد. زن و یکی از خواهرها پایین رفتند و توانستم دم راه پله به آن دیگری که در حال رفتن بود، تند تند و زیر لبی بگویم: سعی کن تا جایی که می‌تونی حرفی نزنی و جلب توجه نکنی، سرش را تکان داد که باشد. رفت. نگرانشان بودم. پایین مردم زلزله زده و گاردهای ویژه، وسط برف‌ها، در آمد و شد بودند، آشفته‌حالی بود. به مادرم گفتم که به دنبال خواهرهایم بروم، پدرم را هم پیدا کنم، بعد به او هم خبر دهم، همه یک‌جا جمع شویم. وضعیتی مثل جنگ‌زده‌ها داشتیم.
رفتم پایین، توی خیابان‌ها، شلوغ و پلوغ بود و هر کس به سمتی می‌رفت، بعضی جاها مردم جمع شده‌ بودند. از کوچه‌هایی رد می‌شدم که در واقعیت وجود ندارند. توی جایی که مردم جمع شده و ایستاده بودند، از مرد دیگری سوالی پرسیدم، یادم نیست چه سوالی، اما بدون آن‌که جوابم را بدهد، مشغول حرف زدن با همراهش شد و رفت. یادم نیست کجا، اما پدرم را پیدا کردم، خواهرهایم را هم وقتی از میان جمعیتی عبور می‌کردم، دیدم که گوشه‌ی پیاده رو ایستاده‌اند، خوشحال نیستند، اما تقریبا خونسردند و زیاد خیالشان نیست، حرفی هم نمی‌زنند، کنار کسان دیگری که گرفته بودنشان و بعضی ایستاده بودند و بعضی لبه‌ی جوب نشسته و بعضی از سرما کز کرده. معلوم نبود چرا یک عده از مردم را گرفته‌اند، انگار فقط برای ترساندن. نیروهای محافظ حواسشان نبود و آهسته به خواهرهایم اشاره کردم که دنبالم بیایند، آمدند و کمی دور شدیم، خوشحال بودم که از بین دستگیر شده‌ها جدایشان کرده‌ام. پدرم را دوباره دیدم، بهمان جایی را نشان داد که مردم پناه گرفته بودند، ساختمان بزرگی بود که ما هم گوشه‌‌ای در راهروی یا راه‌پله‌اش پیدا کردیم، کلی‌ آدم آن‌جا جمع بود و هر کدام، دسته دسته گوشه‌ و کناری برای خودشان پیدا کرده بودند و مستقر شده‌ بودند. به پدرم گفتم که همین‌جا خوب است، بمانیم.  قرار شد او دنبال چیزی برود، شاید خوراکی، من هم بروم مادرم را خبر کنم و با خودم بیاورمش. خواهرهایم را گفتیم همان‌‌جا بمانند و من و پدرم رفتیم. رفتم و با زحمت دوباره راه خانه‌ را پیدا کردم. در یکی از گذرها، سرگردان بودم که باید کدام طرف بروم، سمت راست یا چپ، مسیری را کمی رفتم  وسط راه فهمیدم که به سمت مخالف مسیر خانه می‌روم، برگشتم. موقع برگشتن، مرد جوانی را دیدم که خیال کردم پلیس است، به شدت ترسیدم و خواستم بدون جلب توجه به راهم ادامه دهم، اما مرد جوان جلو آمد و از ساعت پرسید، خیالم راحت شد، جوابش را دادم و رفت. بلاخره راه خانه را پیدا کردم و به ساختمان 4 طبقه‌مان رسیدم. دور و بر، شلوغ‌تر از زمانی بود که بیرون آمده‌ بودیم، و ساختمان کمی خراب شده بود، و انگار که همسایه‌ها هم بیرون ریخته باشند و رفته باشند و کسی در ساختمان نمانده باشد، با عجله از پله‌ها بالا رفتم تا به خانه‌ی خودمان برسم مادرم را پیدا کنم، اما به طبقه‌ی دوم که رسیدم، دیدم که دری فلزی برای راه پله گذاشته‌اند و قفل و زنجیرش کرده‌اند و هیچ راهی به بالا نیست. به شدت مضطرب شدم، به شدت نگران مادرم بودم، حتا نمی‌دانستم در خانه است یا بیرون رفته. چرا این در را توی راه پله زده بودند؟ چرا قصد آزار مردم را داشتند؟ پیش خواهرها و پدرم برمی‌گشتم و بهشان خبر می دادم؟ اگر اتفاقی می‌افتاد چه؟ کلافه و ترسیده بودم، مادرم کجا بود؟ شاید کمک نیاز داشت، آمدم پایین، مستاصل بودم، کجا دنبالش می گشتم؟ توی ساختمان بود یا رفته بود؟ از چه کسی می‌پرسیدم؟ هر کسی پی کار خودش بود. ایستادم پایین ساختمان، با استیصال و زاری بلند بلند صدایش زدم آن قدر بلند که بشنود، اگر در خانه است خبری بدهد از خودش: مامااااااان! زری ماماااااان!
این آخرین صحنه‌ای بود که دیدم، بعدش بیدار شدم، فکر کنم کسی بیدارم کرد. صدایم که با زاری مادرم را صدا می زدم تا چند ساعت توی گوشم بود. خوب بود که دست کم، بیدار شده‌ بودم و می‌دیدم‌اش که در خانه می‌چرخد و خواهرهایم را صبحانه می‌دهد و راهی مدرسه می‌کند و کارها و حرف‌های همیشگی‌اش و سرحال است. همه چیز مرتب و سر جایش بود، نه زلزله آمده بود و نه برف، و نه توی خیابان گارد ویژه و زن‌های برهنه‌ی تیرخورده پراکنده بودند، اما هنوزف چیزی که باعث شده این خواب یادم بماند،  صدای خودم است و حالی که داشتم، که با ناامیدی فراوان، مادرم را صدا می‌زدم....

۱۳۹۲ دی ۷, شنبه

ماخولیا

ماخولیا
با زاویه ای عجیب نسبت به افق
ماخولیای دشتی نشسته است
با خرطوم درازش ماغ می کشد
انحنای پشتش
تصویر مکدر جانورانی است
که تاریخ انقراضشان در هیچ تقویمی ثبت نشده است
ماخولیای دشتی به یاد می آورد
جانورانی را که پیش از حضور تقویم منقرض شدند
ستارگان فرفره‌های دَوًارِ روز اند
که رنگ ها را در هم می‌پیچند
لحظه‌ی مرگ یک جانور عجیب‌الخلقه در حافظه‌ی میلیاردها ساله‌شان
جرقه‌ای محال و ابدی است
ماخولیای دشتی در افسون رنگ‌ها
تنش را می‌خواراند
حضور باد، سبز و بنفش و قرمز، در رفت و آمد است
رد پایش روی همه ی پیرهن‌های آسمان مانده است
فکرهای جانوران دشتی
موسیقی ملایمی است که می‌نوازد در گوش صخره‌ها
چون فلوت سحرآمیز
آوایی پیوسته و بی‌انتها.
عبور باد بر جای جایِ آسمان
ردی ماندگار می‌اندازد
مثل لکه‌های رنگی در گذر،
زرد و آبی و ارغوانی
فرفره وار در چرخش‌اند
ماخولیای دشتی روی پیکر صخره‌ها می‌خزد
و از ته مانده‌ی خزه‌های کنار تالاب می‌نوشد
تلائلوء زودگذرِ ماهی آواره
لحظه‌ای می‌درخشد که به اعماق می‌گریزد
ماخولیا پلک می‌زند
که به اندازه‌ی مرگ تمام ماهیان تالاب طول می‌کشد
او باید بالای صخره‌ها برود اما
عجله‌ای ندارد.
ماخولیا هزاران سال وقت دارد برای خزیدن
و آسمانی را که با فرفره‌های رنگی می‌چرخد،
مزه مزه کردن و سیر شدن.
بر پوستِ ضخیمِ تنش
جای استخوان‌های پرنده‌ای باستانی نقش بسته‌
که از افسانه‌ها گریخته و بی‌فرجام مانده بود
و بر تن ماخولیا لانه کرد و همانجا خاکستر شد اما
دیگر برنخواست.
موهای درهمِ تنِ ماخولیا
نقش تن پرنده را شکل داده است.
ماده غوک تالابی سر از آب بیرون می‌آورد
آوار می‌خواند،
او را به نام می‌خواند:
مالی... مالی خو.... ماخولی...
در گوش‌های ماخولیا، چنگ و فلوت طنین‌انداز است
و در چشم‌های فرورفته‌ی کهن‌سالش
زمین و آسمان رنگ‌های درهم پیچیده است
قرمز و سبز و درختی
پیکر حجیم‌اش برادرِ صخره‌هاست
و نسیم تاریکی موهای یک دست و بلند تنش را می‌رقصاند
که از پرواز جمعیِ کلاغ‌ها جان گرفته است
ماخولیا تا بالای صخره‌ها راهی دراز دارد
و فرصتی درازتر
تا زمانی که نقش اسکلت همه‌ی جانوران روی پوستش جا انداخته باشد
ماخولیای دشتی،
آرام، سنگین و در سکوت
از صخره‌ها و تپه‌ها بالا می‌خزد
و ماده غوک تالابی می‌‌خواند:
مالی... مالی خو... ماخولی...
لاله. 7 دی 92

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

فاحشگی مستدام


کاش دست کم می فهمیدی من هم چه رنجی می کشم. از این همه بیگانگی که دورو برم هست. از این همه در و دیوار که دارند می خورندم. این همه آدم‌های غریبه، در و دیوارها و خیابان‌های غریبه، دست کم تا چند ماه پیش این شانس را داشتم که لباس‌هایم برام غریبه نباشند، اما الان به ضرب و زور معیشت، با این وضع زندانی دست و پا بسته‌ای برای زن‌ها، باید یک طوری لباس بپوشم که لباس پوشیدنم هم برای خودم غریب باشد و خودم را نشناسم، و هی هر بار که خودم را در آینه می‌بینم، به روی خودم نیاورم که این منم. حواسم نیست ولی یه طوری انگار سعی می‌کنم خودم را در آن لباس‌ها نادیده بگیرم، شاید برای همین است که وقتی آن‌ها را پوشیده‌ام، حتی به مرتب بودنم هم زیاد اهمیت نمی‌دهم و تمایلی ندارم خودم را توی آینه نگاه کنم. حتی ناراحتی‌ام را هم از خودم قایم کنم. عصر که می‌شود و از آن ساختمان بتنی کوفتی فرار می‌کنم، انگار چیزی به تنم و به وجودم چسبیده باشد، دلم می‌خواهد چنگ بزنم و از خودم بکنم‌اش. انگار که یه چیز پلاستیکی باشد که در طول روز آب شده باشد و با تار و پود تنم تنیده باشد و حالا برای جدا کردنش مجبور باشم از لای پوست و گوشتم چنگ بزنم و بیرون بکشم‌اش.
خموده و خسته از جلوی خودم ایستادن می‌شوم. شاید هم به خاطر هوای آلوده است، یا شاید به خاطر هجوم مردم که لش به لش حمله کرده‌اند به در مترو و عین خوک همدیگر را هل می‌دهند تا بچپند توی خوکدانی متحرکی که نیم ساعته از خوک پروری پایتخت، برساندشان به خوک پروری شهر بغل دستی، که تازگی استان هم شده و اسم رسم دار هم شده مثلا برای خودش، قبلن شهرستان نکبتستان بود، الان شده مرکز استان نکبتستان. تازه توی واگن هم که می‌نشینی، روی صندلی که جا پیدا نمی‌شه، وسط راهرو، توی راه پله، یه گوشه‌ای خودت را مچاله می‌کنی، هی می‌آیند از رویت رد می‌شوند، کفششان را به لباست می‌مالند، کیفشان می‌خورد توی صورتت، بعضی‌ها نگاهی و جمله‌ای می‌گویند عذر تقصیر را، و بقیه همان را هم دریغ می‌کنند، و شانس بیاوری فحش بهت ندهند. توی واگن‌های شهری هم دست کمی ندارد، آرنج آن یکی توی شکمت است و باسن پت و پهن آن یکی توی کمرت، و نفس بدبوی یکی دیگه توی صورتت، و تازه همه‌ی این‌ها، به جز آلودگی صوتی سرسام آور و دیوانه‌وار چهار پنج تا دست فروشی است که دیوانه‌وار فریاد می‌زنند و هر کدام سعی دارد صدایش بلندتر و بیشتر از بقیه جلب توجه کند، و تازه، این‌ها در رد شدن از روی مسافران خسته‌ی نشسته وسط راهرو، بی‌مبالات‌تر هم هستند.
این همه مصیب که برسم به خانه. کاشکی دست کم در خانه آسایشی بودی. آن قد خودم را جمع و مچاله کردم که انگار هر روز فضایی که اشغال می‌کنم کوچک تر می‌شود. توی اتاقم دست کم بهتر می‌توانم قایم شوم. ولی خب این‌جا هم چندان جای من نیست، این را چند سالی است هی به من یاداوری می‌کنید. این خانه دیگر چای من نیست. خیلی وقت است منتظرید من گورم را گم کنم که جایتان بازتر بشود. ولی دلم می‌خواهد آن طوری که دوست دارم گورم را گم کنم دست کم. چه توقعات بیجایی دارم ولی! قرار است یک نره خری را به همسری بپذیرم که شماها شاد و خوشحال باشید که سعادتمند شده‌ام، که قرار است برای خودم یک خوکدانی کوچک جدید درست کنم و لابد چهار روز دیگه هم ازم توقع تولید خوکچه دارید!
تنم که مال خودم نیست، هر کسی یک ادعایی رویش دارد. جغرافیایی است که هر کسی یک طوری می‌خواهد مالکش باشد. یکی توی خیابان و مترو و این طرف آن طرف، آن طوری لگد مالش کند، یکی دیگر چشم گشاد کرده و تیز کرده که دید بزند و حظ‌های غریزانه‌اش را احاله کند روی تن من و با چشم لباس‌هایم را انگار بر تنم بدرد، یکی دیگر چشم بدراند که سر تا پایم را ورانداز کند که مبادا از پس لباس‌های گل و گشاد و بی قواره و زخمت و بلند، معلوم باشد خدای نکرده که تنی هم دارم، تنی که اگر معلوم باشد که دارم، باید سراپا شرم بشوم. تا بررسی کنند که صلاحیت دارم اینجا کار کنم، یا فلان جا تدریس کنم، یا اصلن توی این مملکت زندگی کنم یا نه. توی خانه که قرار است جای امن باشد هم فرقی ندارد، حتی یک قفل زدن به در اتاق هم شک برانگیز است. به هر حال، تنی است که قرار است سالم و دست نخورده تحویل کسی دیگر بدهیدش و رسالتتان را در سعادتمند کردن من به انجام برسانید! ملک یکه تازی شماست که قرار است تحویل کس دیگر شود و خب کسان دیگر هم جنس دست دوم نمی‌خواهند بهشان قالب شود!!!
....... شب و روز هم مال خودم نیست، عاریه رفته، به صورت پیش فروش.  فلان ساعت برای خواب است و فلان ساعت برای بیداری و نباشد نمی‌شود، باید آدم خودش را برساند به آن قطار بی مروت کوفتی که مبادا از خوک‌دانی متحرک جا بماند، حتما هم باید سر ساعت خاصی باشد که همه مجبورند خودشان را برسانند به یک جایی که نان در بیاید، چند ساعتی تا غروب فیلم بازی کنند، بعد با همان وضعیت فلاکت برگردند خانه‌شان کپه‌ی مرگشان را بگذارند.
نفسم گرفته، خب نمی‌خواهم بروم، می‌خواهم همین‌جا زندگی کنم، در شهر خودم، در خانه‌ی خودم.
کاش می‌فهمیدی من هم دارم رنج می‌کشم، ولی رنجم حتی تمام آن دری وری‌هایی که تا الان نوشتم هم نیست، اصلن نمی‌دانم چی است. یه چیز خری است، یقه‌ی آدم را می‌گیرد. کاری نمی‌کنم، از این هیچ کاری نکردن شاکی‌ام. از شاکی بودن شاکی‌ام. ولی خوبم، همین‌طوری، بی‌کار و بی‌عار. یک چیزی توی هوا هست که نمی‌گذارد آدم زندگی اش را بکند، اصلن یک چیزی توی همین نفس کشیدن هست که نمی‌گذارد آدم نفس بکشد. تو که باید بدانی، ولی تو هم آن سر دنیا، توی مزخرفات خودت غرقی. چه می‌دانی چه می‌گویم؟ دست کم باید یک کاری می‌کردم تا الان، می رفتم جایی بازی می‌کردم. می‌رفتم بازیگر می‌شدم، می‌رفتم تئاتری می‌کردم، روی صحنه‌ای می‌رفتم. چرا نرفتم؟ پول نداشتم خودم را قاطی جمع بازیگرها کنم. کلاسی چیزی بروم. خواستم پول در بیاورم، نه پول در آمد، نه به کارهایی که می‌خواستم رسیدم. حالا بماند که هزار نفر بودند که باید تایید صلاحیت می‌کردند که همچین کار من عاقلانه هست یا نه، وقت تلف کردن هست یا نه، افتادن در وادی‌های ناجور و معاشرت با آدم‌های مسئله‌دار هست یا نه، البته این قمست قضیه را زر مفت می‌زنم، مگر همین الان کارهایی که می‌کنم مورد تایید است یا آدم‌هایی که باهاشان معاشرت دارم، از نظر شماها "جور" هستند؟ این قسمت‌اش، گشادگی خودم بود و لعنت به خودم. ولی باز هم پول نداشتم. باید بروم یک جایی که هی فکر نکنم الان باید قدم بعدی را چه طوری بردارم، که بشود همین طوری بی‌فکر و خیال قدم برداشت، مست قدم برداشت، سرخوش قدم برداشت، اصلن لازم نباشد یادت بیاید داری قدم برمی‌داری یا داری می‌رقصی. همین طوری خوش‌‌خوشان برقصی، معلوم نباشد می‌رقصی یا داری زندگی می‌کنی، روی صحنه‌ای یا توی خلوت خودت. این طوری باید زندگی کرد.
باید یک جوری بشود زندگی کرد که معلوم باشد داری زندگی می‌کنی. صبح تا شب و شب تا صبح، احساس همان زن شوهر داری را دارم که شوهرش بهش تجاوز می‌کند، اما در قانون و عرف هیچ جایی نیست که بروی ازش شکایت کنی، با به جایی که پناه ببری. خودم هم که انگار دست از خودم شسته باشم وا داده باشم، ...
بیشتر متن ها را ناتمام رها می کنم، حتا ناآغاز، متنی که از وسط شروع شده و از وسط هم ادامه نمی یابد.



سوم شخص غایب

سوم شخص غایب

دست هایش...
...