۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

این شعر به افتخار زندگی در این شهر، که اخته است.

شهر
.
پیردختری است که جز تجاوزهای مدام
.
عشقی بر خود ندیده است
.
لای تاریکی پای برج های مسکونی
.
در کوچه های باکره اش
.
حرارت پوست آسفالت تابستان موج برمی دارد
.
بر لب های گداخته ی دیوارها
.
شهوت دست هایش
.
میان چین لباس ها تا خورده است
.
آلودگی، از حد هوا که می گذرد
.
در سرفه های پنجره پیداست.
.
از هم خوابگی محله با بزرگ راه
.
تیر آهن در گلویش گیر کرده است
.
-تلخی نکن جانم!
.
دلم!
.
این سیاهی هوا،
.
اخم خیابان هاست
.
ملالت روزهای تعطیل
.
در عبوسِ خاکستری پارکینگ ها پیداست
.
بارانی بیاید،
.
صورتت را دو روزی بشوید
.
برود،
.
 شهر!
.
بارانی بیاید،
.
مرده شورت را ببرد،
.
شهر!

....................................................................................................15 آذر 91
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر