۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۹, سه‌شنبه

توت و ستاره


روزها بی جهت این همه ساعتند
و ما بی‌جهت همه جا پراکنده‌ایم
و بی‌جهت به هزاران زبان سخن می‌گوییم
اگر آن غرور بی‌جا بر بلندای بابِل برپا نبود،
اکنون تنها یک زبان بود و یک شعر
و وسوسه‌، گناه نخستین را اگر بارور نکرده بود
اکنون تنها،
یک بهشت بود و
یک سیبُ
یک مردم.
و عشق گسسته نبود.
و کیلومترها و هزاران کیلومتر جاده
مثل گلوله‌ی نخ دورتادور زمین نپیچیده بود،
هر یک به دنبال مقصدی و وطنی.


و این کلاف سردرگم از چرا و چرا و چرا
دست و پای تاریخ را به هم نپیچیده بود
و از رگ‌های تاریخ این همه خون نمی‌ریخت
هنوز که هنوز
بر سر و روی وجدان معذب جغرافیای عرش.


و مختصات، بی‌جهت این‌طور هزاران هزار نقطه نبود
و ستارگان به جای صدها میلیون سال نوری
به اندازه‌ی نگاه کردنی،  

تمنایی

و دراز کردن دستی
از میوه‌ی خواهش ما فاصله داشتند.
اما امروز حتا توت‌های سفید اردی‌بهشتی بالای درخت‌های خیابان رسیده‌اند
و به اندازه‌ی لباس‌های تر و تمیزی که از سر کار برمی‌گردند،
و به اندازه‌ی مبتذلِ خجالتی که از سر خیابان تا تهِ کوچه جلوی در و همسایه روی زمین کشیده می‌شود،
از ما دور و هرگز اند.


توت‌های شهری رسیده و نچیده پیاده‌رو را فرش می‌کنند

و چشم از دنبال کردن مسیرشان در هوا هم هراسان است.




توت‌ها بی‌جهت این همه رسیده‌اند
و خواهش، بی‌جهت این همه بارور است.




اگر می‌شد! های اگر می‌شد!
دو سر مختصات را در تمام ابعاد کشف شده و نشده به هم رساند،
و یکبار از اول
پاسخی کوانتومی نشده برای هستی پیدا کرد،
اگر زبان این همه بی‌جهت نبود و شعر به این همه زبان نبود...


ما بیهوده این همه‌ایم
بی‌جهت این‌همه در جغرافیا و تاریخ پراکنده‌ایم

تا ابد
 تنها من بودم و تو بودی و بوسه‌ای،
و آن درخت که بر نادانستن ما سایه انداخته بود
اگر که در دلت هوای چشیدن طعم گندم نرسته بود...
29 اردی‌بهشت 94

 
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر