۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۲, شنبه

گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد

 
اگر بخواهم روزی رمانی بنویسم (کاری که هرگز نخواهم کرد) داستان را با این جمله ها آغاز می کنم:
هیچ کس نمی داند من با چه دقتی و با چه جزئیاتی قسمت‌هایی از بدنش را که در معرض دیدم بود در ذهن ثبت کردم. و نه فقط به صورت عکس‌هایی ثابت، نه به صورت نقش‌هایی حک شده در هستی، بلکه آن‌ها را در حرکت به خاطر می‌آورم، اینکه انگشتان چه‌گونه یکی یکی و با چه فاصله‌ی زمانی از هم تاب می‌خوردند، اینکه چه گونه  با چه ظرافتی قلمی را بین خودشان نگه‌ می‌داشتند در آن حال که روی کاغذ به حرکتش در می‌آوردند چه زاویه‌ای در مفصل‌ها داشتند، یا حتا وقتی که دستش را رو به عقب نگه می‌داشت تا چیزی را از کسی بگیرد، چه آرایشی نسبت به هم داشتند و چه رعنایی و چه تناسبی. اینکه چه طور هر حرکت این انگشتان در نظرم رقصی موزون بود. یا موهایش، از پشت سر که خودش نمی دید و تا پایین گردنش را می‌پوشاند، چه موجی برداشته بود، چه طور قوس‌های بزرگش باعث شده بود خطی مورب با سایه روشن شکل بگیرد، و چه طور تارهای نازک معجعدش دسته دسته هایی را شکل داده بود و این دسته‌ها با پریشانی منظمی روی هم قرار گرفته بود، به نرمی و زیبایی. هیچ کس این‌ها را نخواهد دانست.  هرگز این تصاویرِ در حرکتی که در ذهن ثبت کردم برای کس دیگری تجربه نخواهد شد و شکوه کار در همین جاست. هرگز کسی نخواهد دانست که این تصاویر چقدر در عمق وجود من تنیده شده است.
 
 
 
 
عکس: وحید محمودی
گرافیک: لیلا جوانمردی
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر