۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

تقدیم به سروِ قامتِ یار


جمجمه ام زورقی است

در تسلای آبی ِ شک

به دریاهای سخت ریشه دار

دریاهایی جاری در تنگنای یک دره

دریاهایی آرام و دلتنگ.

جمجمه ام

تابوتی است دست به دست

بر سر لا اله الاالغَم.

بر سر دست

در رژه ی طولانی و سیاهِ مُرده-بازان،

را از پنجره ای بی تفاوت

تماشا کردن.

در همان لحظه که آیینه دید:

ماسیدن پن کیک روی صورت دخترک، نابودی تمام استعاره ها شد.

و دیگر یادی،

باغی،

نمانده است،

به سروِ قامتِ یار. 

.
.
اسفند 92


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر