۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

فاحشگی مستدام


کاش دست کم می فهمیدی من هم چه رنجی می کشم. از این همه بیگانگی که دورو برم هست. از این همه در و دیوار که دارند می خورندم. این همه آدم‌های غریبه، در و دیوارها و خیابان‌های غریبه، دست کم تا چند ماه پیش این شانس را داشتم که لباس‌هایم برام غریبه نباشند، اما الان به ضرب و زور معیشت، با این وضع زندانی دست و پا بسته‌ای برای زن‌ها، باید یک طوری لباس بپوشم که لباس پوشیدنم هم برای خودم غریب باشد و خودم را نشناسم، و هی هر بار که خودم را در آینه می‌بینم، به روی خودم نیاورم که این منم. حواسم نیست ولی یه طوری انگار سعی می‌کنم خودم را در آن لباس‌ها نادیده بگیرم، شاید برای همین است که وقتی آن‌ها را پوشیده‌ام، حتی به مرتب بودنم هم زیاد اهمیت نمی‌دهم و تمایلی ندارم خودم را توی آینه نگاه کنم. حتی ناراحتی‌ام را هم از خودم قایم کنم. عصر که می‌شود و از آن ساختمان بتنی کوفتی فرار می‌کنم، انگار چیزی به تنم و به وجودم چسبیده باشد، دلم می‌خواهد چنگ بزنم و از خودم بکنم‌اش. انگار که یه چیز پلاستیکی باشد که در طول روز آب شده باشد و با تار و پود تنم تنیده باشد و حالا برای جدا کردنش مجبور باشم از لای پوست و گوشتم چنگ بزنم و بیرون بکشم‌اش.
خموده و خسته از جلوی خودم ایستادن می‌شوم. شاید هم به خاطر هوای آلوده است، یا شاید به خاطر هجوم مردم که لش به لش حمله کرده‌اند به در مترو و عین خوک همدیگر را هل می‌دهند تا بچپند توی خوکدانی متحرکی که نیم ساعته از خوک پروری پایتخت، برساندشان به خوک پروری شهر بغل دستی، که تازگی استان هم شده و اسم رسم دار هم شده مثلا برای خودش، قبلن شهرستان نکبتستان بود، الان شده مرکز استان نکبتستان. تازه توی واگن هم که می‌نشینی، روی صندلی که جا پیدا نمی‌شه، وسط راهرو، توی راه پله، یه گوشه‌ای خودت را مچاله می‌کنی، هی می‌آیند از رویت رد می‌شوند، کفششان را به لباست می‌مالند، کیفشان می‌خورد توی صورتت، بعضی‌ها نگاهی و جمله‌ای می‌گویند عذر تقصیر را، و بقیه همان را هم دریغ می‌کنند، و شانس بیاوری فحش بهت ندهند. توی واگن‌های شهری هم دست کمی ندارد، آرنج آن یکی توی شکمت است و باسن پت و پهن آن یکی توی کمرت، و نفس بدبوی یکی دیگه توی صورتت، و تازه همه‌ی این‌ها، به جز آلودگی صوتی سرسام آور و دیوانه‌وار چهار پنج تا دست فروشی است که دیوانه‌وار فریاد می‌زنند و هر کدام سعی دارد صدایش بلندتر و بیشتر از بقیه جلب توجه کند، و تازه، این‌ها در رد شدن از روی مسافران خسته‌ی نشسته وسط راهرو، بی‌مبالات‌تر هم هستند.
این همه مصیب که برسم به خانه. کاشکی دست کم در خانه آسایشی بودی. آن قد خودم را جمع و مچاله کردم که انگار هر روز فضایی که اشغال می‌کنم کوچک تر می‌شود. توی اتاقم دست کم بهتر می‌توانم قایم شوم. ولی خب این‌جا هم چندان جای من نیست، این را چند سالی است هی به من یاداوری می‌کنید. این خانه دیگر چای من نیست. خیلی وقت است منتظرید من گورم را گم کنم که جایتان بازتر بشود. ولی دلم می‌خواهد آن طوری که دوست دارم گورم را گم کنم دست کم. چه توقعات بیجایی دارم ولی! قرار است یک نره خری را به همسری بپذیرم که شماها شاد و خوشحال باشید که سعادتمند شده‌ام، که قرار است برای خودم یک خوکدانی کوچک جدید درست کنم و لابد چهار روز دیگه هم ازم توقع تولید خوکچه دارید!
تنم که مال خودم نیست، هر کسی یک ادعایی رویش دارد. جغرافیایی است که هر کسی یک طوری می‌خواهد مالکش باشد. یکی توی خیابان و مترو و این طرف آن طرف، آن طوری لگد مالش کند، یکی دیگر چشم گشاد کرده و تیز کرده که دید بزند و حظ‌های غریزانه‌اش را احاله کند روی تن من و با چشم لباس‌هایم را انگار بر تنم بدرد، یکی دیگر چشم بدراند که سر تا پایم را ورانداز کند که مبادا از پس لباس‌های گل و گشاد و بی قواره و زخمت و بلند، معلوم باشد خدای نکرده که تنی هم دارم، تنی که اگر معلوم باشد که دارم، باید سراپا شرم بشوم. تا بررسی کنند که صلاحیت دارم اینجا کار کنم، یا فلان جا تدریس کنم، یا اصلن توی این مملکت زندگی کنم یا نه. توی خانه که قرار است جای امن باشد هم فرقی ندارد، حتی یک قفل زدن به در اتاق هم شک برانگیز است. به هر حال، تنی است که قرار است سالم و دست نخورده تحویل کسی دیگر بدهیدش و رسالتتان را در سعادتمند کردن من به انجام برسانید! ملک یکه تازی شماست که قرار است تحویل کس دیگر شود و خب کسان دیگر هم جنس دست دوم نمی‌خواهند بهشان قالب شود!!!
....... شب و روز هم مال خودم نیست، عاریه رفته، به صورت پیش فروش.  فلان ساعت برای خواب است و فلان ساعت برای بیداری و نباشد نمی‌شود، باید آدم خودش را برساند به آن قطار بی مروت کوفتی که مبادا از خوک‌دانی متحرک جا بماند، حتما هم باید سر ساعت خاصی باشد که همه مجبورند خودشان را برسانند به یک جایی که نان در بیاید، چند ساعتی تا غروب فیلم بازی کنند، بعد با همان وضعیت فلاکت برگردند خانه‌شان کپه‌ی مرگشان را بگذارند.
نفسم گرفته، خب نمی‌خواهم بروم، می‌خواهم همین‌جا زندگی کنم، در شهر خودم، در خانه‌ی خودم.
کاش می‌فهمیدی من هم دارم رنج می‌کشم، ولی رنجم حتی تمام آن دری وری‌هایی که تا الان نوشتم هم نیست، اصلن نمی‌دانم چی است. یه چیز خری است، یقه‌ی آدم را می‌گیرد. کاری نمی‌کنم، از این هیچ کاری نکردن شاکی‌ام. از شاکی بودن شاکی‌ام. ولی خوبم، همین‌طوری، بی‌کار و بی‌عار. یک چیزی توی هوا هست که نمی‌گذارد آدم زندگی اش را بکند، اصلن یک چیزی توی همین نفس کشیدن هست که نمی‌گذارد آدم نفس بکشد. تو که باید بدانی، ولی تو هم آن سر دنیا، توی مزخرفات خودت غرقی. چه می‌دانی چه می‌گویم؟ دست کم باید یک کاری می‌کردم تا الان، می رفتم جایی بازی می‌کردم. می‌رفتم بازیگر می‌شدم، می‌رفتم تئاتری می‌کردم، روی صحنه‌ای می‌رفتم. چرا نرفتم؟ پول نداشتم خودم را قاطی جمع بازیگرها کنم. کلاسی چیزی بروم. خواستم پول در بیاورم، نه پول در آمد، نه به کارهایی که می‌خواستم رسیدم. حالا بماند که هزار نفر بودند که باید تایید صلاحیت می‌کردند که همچین کار من عاقلانه هست یا نه، وقت تلف کردن هست یا نه، افتادن در وادی‌های ناجور و معاشرت با آدم‌های مسئله‌دار هست یا نه، البته این قمست قضیه را زر مفت می‌زنم، مگر همین الان کارهایی که می‌کنم مورد تایید است یا آدم‌هایی که باهاشان معاشرت دارم، از نظر شماها "جور" هستند؟ این قسمت‌اش، گشادگی خودم بود و لعنت به خودم. ولی باز هم پول نداشتم. باید بروم یک جایی که هی فکر نکنم الان باید قدم بعدی را چه طوری بردارم، که بشود همین طوری بی‌فکر و خیال قدم برداشت، مست قدم برداشت، سرخوش قدم برداشت، اصلن لازم نباشد یادت بیاید داری قدم برمی‌داری یا داری می‌رقصی. همین طوری خوش‌‌خوشان برقصی، معلوم نباشد می‌رقصی یا داری زندگی می‌کنی، روی صحنه‌ای یا توی خلوت خودت. این طوری باید زندگی کرد.
باید یک جوری بشود زندگی کرد که معلوم باشد داری زندگی می‌کنی. صبح تا شب و شب تا صبح، احساس همان زن شوهر داری را دارم که شوهرش بهش تجاوز می‌کند، اما در قانون و عرف هیچ جایی نیست که بروی ازش شکایت کنی، با به جایی که پناه ببری. خودم هم که انگار دست از خودم شسته باشم وا داده باشم، ...
بیشتر متن ها را ناتمام رها می کنم، حتا ناآغاز، متنی که از وسط شروع شده و از وسط هم ادامه نمی یابد.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر