۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۰, جمعه

جمع سیگارها (یا قصیده در سوگواری مکعبی که به پرسپکتیو رفت و هرگز باز نگشت)



فهمیدم که چرا سیگار ها شعر نمی گویند

چون فشارشان از کنار خیابان می افتد

و توی جوب های شناور می روند

از پارک وی تا چهار راه ولیعصر

و کسی نیست که مستیشان را جمع کند

از شعر و از کتاب فروشی افرا

و از میزی که اشغال کرده ای

و از پولی که نداری بدهی

بابت غذایی که نگرفتهای از کم حالی و ضعف

و از امتداد صدای قهقهه‌ی دخترهای میز بغلی

و همراهی که نیست که جمع کند

شناوری که از کنار درخت‌های ولیعصر

تلو تلو زنان قدم از قدم

می‌رود و می‌خورم.

باید از تو

دستُ - دستُ - دست

بر می‌داشتم و برمی‌کشیدم و می‌شستم

آیا من مستحق آن نبودم شاید که باشم؟

من که از سوگواری باز می‌گردم

از سوگواری جنازه‌ی‌ مکعبی

که به پرسپکتیو رفت و هرگز باز نگشت

جنازه‌ی مکعبی

که به پرسپکتیو رفت و هرگز

باز نگشت.

پاییز 91

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر