۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

آیینِ هستی


که در آیینی، رقص تو‌ام

هر لحظه چشمانت را ببند و بپرس

آیا در این لحظه دنیا هنوز برجاست؟

دلم گاهی حتی-

برای ازدحام نفرت انگیز واگن‌های مترو هم

تنگ می شود.

تنگ می شود.

دلم.

که در چرخشی،

 غربتِ توام.

حتی اگر هستی،

رو به سوی برخوردهای سهمگین ستاره‌های نوترونی داشته باشد،

و دو کهکشان بی هیچ گزندی،

از درون هم بگذرند.

آیا از برخوردها و مرگ ها نیست که زندگی می زاید؟

از دردها نیست که تولد می انجامد؟

و یا میان این شعرها،
یاوه ای بر جایِ فلسفیدن است؟

فلس-

فلس-

فلس-

که در آیینی،

رقصی تو‌ام.

هنگام که انقباض فضا-زمان

بتپد  و از درونم عبور کند

و کش می‌آیم و کش می‌روم و کش برمی‌‌گردم.

و آب می‌روم و آب می‌آیم و آب می‌شوم.

و دیاز پام-
پام-
پام-

که در غربتی،

چرخشِ تو‌ام.

پشت شدن توام و رو شدنِ توام.

که خوابت نبردن‌ها،

و مست نشدن‌ها،

و از عشق افتادن‌های تو‌ام.

روزی یک کدئین به تو معتادم.

از تو دست رفته‌ام.

به بی‌آهنگی.

به فلسفیدنِ ماهی حلال گوشت.

و به عادت‌های زنانه‌ی هر ماهه‌ی ماه.

وقتی که کامل است،

وقتی که ناقص است،

وقتی که کم می‌آید،

و بعد،

کم می‌رود.

تا ماهِ بعد.

13 شهریور91

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر