سالیانی پیش، این شعر حمید مصدق را خواندم که: در من این سبزی هذیان از توست... اکنون می دانم که پریشانی هذیانی ها، چنان بدیهی است که از چیزی نمی تواند بود. و هر آن چه می زی-ام، هذیانی است... هذیانی هایی... شبا روزان هذیانی...
۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه
باران
نازنینم،
اردی بهشت من،
چه طور با ابرها نگریم؟
وقتی میان نهال های تازه شکوفا
و علف های تازه سر زده راه می روم
و آسمان هیاهویی بر گنبد چترم به پا کرده است؟
چه طور در آرامش سرسپردنم به سرنوشت
در سوگ ِ بی تابی ات،
با ابرها نبارم؟
بارانِ من،
بی تو چگونه سبز باشم؟
چگونه برویم؟ چگونه ببالم؟
دانه هایم را باد،
به هر سو می پراکند
اما در بی حاصلیِ نبودنت
کودکانم از خاک
جوانه نخواهند زد.
زمین سبز می شود و تو در خود فرو رفته ای
و من در آرزویت پژمرده ام.
اردی بهشتِ من،
سربرآر و بارور شو،
و مرا با خاطرههایت به باد بسپار
همچنان که سپرده ای.
سر برآر از خاک و در جشن سوگواری ابرها برقص
با باران، برقص
با طوفان، برقص
برقص و با رویش زمین، همآوا باش.
و مرا به بادها بسپار
همچنان که سپرده ای....
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر