میخواهم با نام کوچک شناختهات باشم
لبالب از قدمهایت که برمیدارم
لب از لبهای بریده-بریده از کلمات
کاش واژگانی که از من زاده میشوند،
تو را پدرمیخواندند
مرا تو باید باشی که از این دست
به ویرانههایی از خود رسیدهام در میانهی راه
که از دست میروم به ناچار تا همزمانی خاکسترهای وارونه
و کلماتام که در دستهایت میگریند
و های های های!
غباری از این واژگان بر دامنت
های های! - پدر!
کودکانات را انکار نکن.
با قدمهای تو دور میشوم
از کاش...-تو...- ما....- باید... - از این دست-...
های-های -های! میبُرم
لبالبام از بریده-بریدههای تو
سرِ پایم به وارونه ایستادن
چرا که نو-زادهگانِ کلماتام
خشکیده پیرند.
سرپاهایم به ویرانه ایستادنِ خاکسترهای وارونهای که از جیبهایم ریختند
به آشنایی، نخواهی خواند مرا به نامِ کوچک
امیدی نماند به باز شدنِ چروکهای شعرم به نوازشات
واژگاناش، بی-پدر،
هرزه میخوانند مرا
چرا که مرا به نام کوچک نشناختی.
13 آذر 90
نظر جان؟
پاسخحذفرد پای شاملو داره اين شعر تو خودش..:)و..خوشم اومد خيلی..:)
پاسخحذفکاش واژگانی که از من زاده میشوند،
پاسخحذفتو را پدرمیخواندند
....
like it
خوشحالم
حذف