حیف که چند هفتهای گذشته و بعضی جزئیات را یادم رفته، باید همان موقع مینوشتم. همهی اتفاقات در شهرک ما افتاد. خانهمان از زلزله میلرزید، اول خیلی خفیف بود. به پدر و مادرم میگفتم که باید از خانه بیرون برویم، اما آنها بیخیال بودند، بیخیالیای که از پدر و مادر من کاملا بعید است، و کارهای خودشان را میکردند، با این استدلال که دیگر تمام شد. اما با فاصلهی کمی، لرزش بعدی شروع میشد و شدیدتر از قبلی، تا جایی که دیگر نمیتوانستیم سر پا بایستیم و انگار اوضاع خطرناک میشد. هر بار میرفتم بیرون را نگاه کنم، بلکه ببینم مردم از خانههایشان بیرون ریختهاند و مجابشان کنم که ما هم برویم بیرون. از طبقهی چهارم، پایین را نگاه میکردم، آدمهای زیادی نبودند، هیاهویی در کار نبود، تا دفعهی چندم که دیگر آخرین لرزش شدید شده بود، دیدم خیابان دارد پر از آدم میشود، گرچه پراکنده. برف آمده بود و کل زمین سفید بود. هر بار بیرون را نگاه میکردم، میدیدم که در جایی که در عالم بیداری، آخرین بلوک روبهرویی ماست و بعد از آن ردیف بلوکها تمام میشود، زمینی خالی و بایر است که بعد از فاصلهای، وصل میشود به ادامهی شهر. هر بار، چیزی در آن زمین خالی در حال ساخته شدن بود. آخرین بار، دیدم که چند کپر پوشالی علم شده است، و بلافاصله در ذهنم، "خانههای پوشالی" تداعی شد، چند بار با خودم گفتم خانههای پوشالی. چند کپر خیلی کوچک، که اول فکر کردم برای زلزلهزدهها ساخته شده است، اما آخرین بار که پایین را نگاه کردم، دیدم از درون یکیشان، چند سرباز گارد ویژه بیرون آمدند. تفنگ به دست بودند، میپلکیدند، این طرف مردم سراسیمه از زلزله، و آن طرف گاردهای ویژه. چند زن سر تا پا برهنه سرگردان در وسط خیابان بودند، از دیدن آنها هم تعجب کردم و هم هول برم داشت، انگار که به خاطر زلزله از خانه لخت زده باشند بیرون، یکی جوان بود و یکی میانسال و یکی دو تای دیگر را نفهمیدم. یکی از سربازان گارد، به سوی زن جوان برهنه شلیک کرد و او را میان برف، به خاک انداخت و خونش توی سفیدی برف روان شد. مردم هول برشان داشت، زن دیگر را دیدم که روی برفها افتاده و سعی میکند با برف روی خودش را بپوشاند و در دیدرس نباشد، اما دقیقا وسط خیابان بود، سرباز او را هم زد. پریشان شده بودم، میخواستم داد و بیداد کنم، اما میترسیدم، میخواستم به زنها کمک کنم، اما کاری از دستم برنمیآمد. هول هولکی آمدم توی اتاقم، که توی فیسبوکم ماجرا را بنویسم و خبر دهم و از دیگران کمک بخواهم که چه کار باید کرد، دیدم میزم وسط اتاق است و لپ تاپ رویش و خواهرهای نوجوانم دو تایی پایش نشستهاند، زنی چادری با لباس پلیس، با چند نفر نیروهای همراهش، میخواهد ببردشان. خواهرهام اعتراض نکردند، پدرم از خانه بیرون رفته بود، مادرم هم برخلاف انتظار، بسیار خونسرد بود. خواهرهایم به دنبال زن روانه شدند، من بیاندازه نگران بودم، اما آرامش مادرم کمی دلگرمم میکرد. زن و یکی از خواهرها پایین رفتند و توانستم دم راه پله به آن دیگری که در حال رفتن بود، تند تند و زیر لبی بگویم: سعی کن تا جایی که میتونی حرفی نزنی و جلب توجه نکنی، سرش را تکان داد که باشد. رفت. نگرانشان بودم. پایین مردم زلزله زده و گاردهای ویژه، وسط برفها، در آمد و شد بودند، آشفتهحالی بود. به مادرم گفتم که به دنبال خواهرهایم بروم، پدرم را هم پیدا کنم، بعد به او هم خبر دهم، همه یکجا جمع شویم. وضعیتی مثل جنگزدهها داشتیم.
رفتم پایین،
توی خیابانها، شلوغ و پلوغ بود و هر کس به سمتی میرفت، بعضی جاها مردم جمع شده
بودند. از کوچههایی رد میشدم که در واقعیت وجود ندارند. توی جایی که مردم جمع
شده و ایستاده بودند، از مرد دیگری سوالی پرسیدم، یادم نیست چه سوالی، اما بدون آنکه
جوابم را بدهد، مشغول حرف زدن با همراهش شد و رفت. یادم نیست کجا، اما پدرم را
پیدا کردم، خواهرهایم را هم وقتی از میان جمعیتی عبور میکردم، دیدم که گوشهی
پیاده رو ایستادهاند، خوشحال نیستند، اما تقریبا خونسردند و زیاد خیالشان نیست،
حرفی هم نمیزنند، کنار کسان دیگری که گرفته بودنشان و بعضی ایستاده بودند و بعضی
لبهی جوب نشسته و بعضی از سرما کز کرده. معلوم نبود چرا یک عده از مردم را گرفتهاند،
انگار فقط برای ترساندن. نیروهای محافظ حواسشان نبود و آهسته به خواهرهایم اشاره
کردم که دنبالم بیایند، آمدند و کمی دور شدیم، خوشحال بودم که از بین دستگیر شدهها
جدایشان کردهام. پدرم را دوباره دیدم، بهمان جایی را نشان داد که مردم پناه گرفته
بودند، ساختمان بزرگی بود که ما هم گوشهای در راهروی یا راهپلهاش پیدا کردیم،
کلی آدم آنجا جمع بود و هر کدام، دسته دسته گوشه و کناری برای خودشان پیدا کرده
بودند و مستقر شده بودند. به پدرم گفتم که همینجا خوب است، بمانیم. قرار شد او دنبال چیزی برود، شاید خوراکی، من هم بروم
مادرم را خبر کنم و با خودم بیاورمش. خواهرهایم را گفتیم همانجا بمانند و من و
پدرم رفتیم. رفتم و با زحمت دوباره راه خانه را پیدا کردم. در یکی از گذرها،
سرگردان بودم که باید کدام طرف بروم، سمت راست یا چپ، مسیری را کمی رفتم وسط راه فهمیدم که به سمت مخالف مسیر خانه میروم، برگشتم.
موقع برگشتن، مرد جوانی را دیدم که خیال کردم پلیس است، به شدت ترسیدم و خواستم
بدون جلب توجه به راهم ادامه دهم، اما مرد جوان جلو آمد و از ساعت پرسید، خیالم
راحت شد، جوابش را دادم و رفت. بلاخره راه خانه را پیدا کردم و به ساختمان 4 طبقهمان
رسیدم. دور و بر، شلوغتر از زمانی بود که بیرون آمده بودیم، و ساختمان کمی خراب
شده بود، و انگار که همسایهها هم بیرون ریخته باشند و رفته باشند و کسی در
ساختمان نمانده باشد، با عجله از پلهها بالا رفتم تا به خانهی خودمان برسم مادرم
را پیدا کنم، اما به طبقهی دوم که رسیدم، دیدم که دری فلزی برای راه پله گذاشتهاند
و قفل و زنجیرش کردهاند و هیچ راهی به بالا نیست. به شدت مضطرب شدم، به شدت نگران
مادرم بودم، حتا نمیدانستم در خانه است یا بیرون رفته. چرا این در را توی راه پله
زده بودند؟ چرا قصد آزار مردم را داشتند؟ پیش خواهرها و پدرم برمیگشتم و بهشان
خبر می دادم؟ اگر اتفاقی میافتاد چه؟ کلافه و ترسیده بودم، مادرم کجا بود؟ شاید
کمک نیاز داشت، آمدم پایین، مستاصل بودم، کجا دنبالش می گشتم؟ توی ساختمان بود یا
رفته بود؟ از چه کسی میپرسیدم؟ هر کسی پی کار خودش بود. ایستادم پایین ساختمان،
با استیصال و زاری بلند بلند صدایش زدم آن قدر بلند که بشنود، اگر در خانه است
خبری بدهد از خودش: مامااااااان! زری ماماااااان!
این آخرین صحنهای
بود که دیدم، بعدش بیدار شدم، فکر کنم کسی بیدارم کرد. صدایم که با زاری مادرم را
صدا می زدم تا چند ساعت توی گوشم بود. خوب بود که دست کم، بیدار شده بودم و میدیدماش
که در خانه میچرخد و خواهرهایم را صبحانه میدهد و راهی مدرسه میکند و کارها و
حرفهای همیشگیاش و سرحال است. همه چیز مرتب و سر جایش بود، نه زلزله آمده بود و
نه برف، و نه توی خیابان گارد ویژه و زنهای برهنهی تیرخورده پراکنده بودند، اما
هنوزف چیزی که باعث شده این خواب یادم بماند، صدای خودم است و حالی که داشتم، که با ناامیدی فراوان،
مادرم را صدا میزدم....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر