آبانِ
درد؛
چه زمینها
که لرزید
چه
لرزیدنها که بر زمین استوار آمد
چه خانهها
که بر باد آوار شد.
و چه
خانهها که در برِ زمین رفت.
و چه
بودنها که در هوا پراکند
چه
پراکنده از هوا که بر زمین ریخت،
از خون
و آجر،
خون
ملات،
خون و
پای-بست،
از ویرانه.
هر روزش
درد،
هر روزش
درد،
چه
تَرَکها که برداشت دلم
در هوای
لرزههایش؛
چه کسی
نازَت را بکشَد
روستای
تن-آزرده،
های! زمینات
آزرده!
های! هوایت
آزرده! های!
خاکات
آزرده؛
های! کودکانات،
تن بر باد!
و های! مادرانات،
پیراهن ریش و دل ریش!
گونهی
کودکانات سوخته از آفتاب آن هنگام که میگفتند:
او
مُرد.
او همکلاس
ما بود.
و با
زمین آوار شد.
با
دوازدهیمن گردشاش با زمین
در مدار
خورشید که گونههایش را به نوازش و تاخت، سوخته بود.
خانهاش
اینجا بود.
***
پاییز
درد،
پاییزِ
درد؛
کلوخی
که در مشت کوچکی واماند.
و از
سیمهای خاردار آن طرفتر نرفت.
در جواب
باران آتش که بر باد سوخت و بر خاک نشاند
بند-بند
تنها را
آجر-
آجر تاب و توان را
که
ذره-ذره
دل از
کف میداد و جان نیز هم
و کلوخی
که در مشتی کوچک واماند،
در زیر
بارانِ خون و آجر
خون و
ملات
خون و
خاکستر و غربت....
پاییزِ
درد،
پاییزِ
درد؛
آباناش
درد،
مهرش
نیز درد؛
زمستان
های! زمستان!
بیا
امسال هر چه رخت داری بر ما پهن کن
که
ورزقان و هریس طاقت ندارند.
بیا که
غزه جان میدهد.
بیا!
برایت
سیصد و نود کودک خواهم زایید تا در پای سرمایت جان دهند.
30 آبان
91
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر