بعید است ماه از این منظومه گذشته باشد
مگر آنکه ماه
همیشه از بعیدها میتابد.
ببین، از تغزلِ تنِ تو آسمان آرام گرفته است.
از تغرل تن تو،
ابرها، سنجاقکها، چرخ ماشینهای اتوبان،
و دکمههای پالتوی زمستانی
از جان رنجهای خود
چند قافیه میکاهند.
ببین!
در من اقیانوس آن چنان پریشان بود که از عبور
قافلههای آرام نیز
موجهای ترک خورده
بر صخرههای ساحلی شعر بر جای میگذاشتند
آن چنان پریشان که
از عبورِ آسمان
چند لکه بیشتر بر جانِ یخ زدهی ستارهها
نمانده بود.
میشد آرام بگیرم و موجهای سینوسی گهواره
باشم.
اما عطر جانگدازِ سلولهای خاکستری ذهنتات
از رسوخِ تنم، نغمه مینواخت.
من در نیمهی پنهان خورشید گداختهام
و ترسی ندارم از ماهیهای انتظار
که دهان نیمهباز بودن را به رخ زخم میکشند.
در من آبشارها فرو میریخت
گدازههای تنِ هراس
به گوشههای مکعبی دنیا
خراش میانداخت
من از گدازههای تنِ هراس
برای جنگل بندِ رختی بافتم
تا شعرم
در یکی از گوشههای تنِ مکعب
جان بسپارد.
19 و
20 اردی بهشت 92
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر