جمجمه ام زورقی است
در تسلای آبی ِ شک
به دریاهای سخت ریشه دار
دریاهایی جاری در تنگنای یک دره
دریاهایی آرام و دلتنگ.
جمجمه ام
تابوتی است دست به دست
بر سر لا اله الاالغَم.
بر سر دست
در رژه ی طولانی و سیاهِ مُرده-بازان،
را از پنجره ای بی تفاوت
تماشا کردن.
در همان لحظه که آیینه دید:
ماسیدن پن کیک روی صورت دخترک، نابودی تمام استعاره
ها شد.
و دیگر یادی،
باغی،
نمانده است،
به سروِ قامتِ یار.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر