۱۳۹۵ اسفند ۳, سه‌شنبه

غول چراغ جادوی عزیزم

اولش مثل فرشته ای کوچک و دوست داشتنی بود، کورسویی از امیدی دلچسب، یواش یواش رشد کرد و بزرگ شد، و در زمانی خیلی کوتاه، هیبتی هیولا وار به خودش گرفت، طوری که زورش به من چربید و دیگراز پسش برنمیامدم، من را در مشتش گرفت و فشرد. باید از دستش خلاص می شدم اما قبل از هر چیزی، سخت بود پذیرش اینکه آن چیزی که کورسوی امیدی آن قدر شادی بخش و دلگرم کننده به نظر می رسید، توهم و فریب بوده و حالا من مانده ام و این غول بی شاخ و دم که باید یک جوری مهارش کنم. بلاخره موفق شدم، گرچه بارها از پا در آمدم و احساس عجز کردم، ولی بلاخره توانستم بفرستمش توی چراغ جادو. 
 حالا مدتی است نه چندان طولانی، که توی چراغ حبس است، خواستم بگویم نمی دانم مرده است یا زنده، ولی بگذارید با خودم صادق باشم، زنده است. گرچه نمی دانم چقدر توان برایش باقی مانده یا چقدر دیگر آن جا دوام خواهد آورد، اما این را می دانم که منتظر دست نوازشی است بر تن چراغ که دوباره با آن هیبت بزرگش بیرون بیاید و جنی شود که از محبس آزاد شده. چراغ را درون سینه ام حبس کرده ام و مراقبت می کنم که از سر غفلت و حواس پرتی هم دستی به سر و رویش نکشم. همان جا بماند و خاک بخورد! توی تاریکی ها فرو برود. گرچه همیشه با خودم حملش خواهم کرد.

۱۳۹۵ دی ۲۷, دوشنبه

برف


کلاغ ها صدا می کنند: برف ، برف
 .
سرد است. 
 .
سکوت است.
.
آرام است.
.
غمگین است.
.
با تو همدردم و به یاد توام، 
.
 
 آیدین

26 دی ماه 92

۱۳۹۵ آذر ۳, چهارشنبه

کوری دیده ی مجنون

زیبایی متکثر است، و اینکه می گویند همه ی آدم ها زیبا هستند، سخنی گزاف و از سر خوش دلی نیست، واقعی است، چون مرجع یکسانی برای زیبا دیدن یک فرد وجود ندارد و سلیقه ها متکثر است، و هزاران عامل بر اینکه کسی را زیبا ببنیم تاثیر دارد، هزاران عامل درون خودمان، و در شخص مقابل، عواملی که گاهی بسیار ریز و ظریف هستند، در بسیاری مواقع خوداگاه ما به آن ها واقف نیست، مثلا خوب بودن یک فرد، باعث می شود چهره ی او برای ما دلنشین شود، شناخت از آدم ها می تواند باعث زیبا به نظر آمدنشان شود، گاه وقتی کسی با ما خوب است ، محبت او برای ما زیبا جلوه اش می دهد، در کسی حرکات بدن است که به دیده ی دیگری خوش می نشیند، در کسی لحن صدا غوغا می کند، در دیگری یک کرشمه و اطوار حرکت است که دلبرانه است،... و البته نه برای همه، هر کدام از این ها، تنها به دید یک نفر دیگر آمده است، و هم اوست که آن را زیبا می بیند. وقتی می گویم مرجع یکسانی وجود ندارد، همین بحث سوژگی "دیده ی مجنون" ماجراست. 
امروز به این فکر می کردم که این آسیبی است که جهانی سازی زیبایی شناسی به سلیقه و زندگی ما می زند، ارائه ی معیارهای استاندارد زیبایی چهره و بدن. مرجع قرار دادن مقیاسی خاص، که زیبایی را تبدیل به مقیاسی قابل متر زدن می کند، اندازه ی دور کمر، دور باسن، دور سینه، فاصله ی چشم و بینی و لب، قد و قواره و ...، یا شکل ها و فرم هایی غالب شده از اندام ها. آیا این نگاهی پوزیتیویستی به زیبا دیدن آدم هاست؟ نمی دانم. اما نگاهی به شدت تقلیل گراست که تاثیر عوامل دیگری که نام بردم را از بین می رد. و ما در جهانی که مدیا به ما چه چیز زیبا دیدن را تحمیل نکرده باشد، و بهمان یاد نداده باشد که کدام به استانداردهای زیبایی نزدیک است و کدام نیست، کودکان معصومی هستیم که به تعداد تکثر و تعدد چهره ها و اندام ها برایمان متر زیبا دیدن فراهم است. هرکدام بنا به اقتضائات سوژه بودن خودمان.
این یکسان سازی صنعت مد، سوژگی را از ما گرفته است، قدرت ذاتی درونیمان برای دیدن منحصر به فرد بودن را از ما گرفته است، نگاه های ما را قالبی و کلیشه کرده است، و جای تجب نیست که ما را به سمت عمل های زیبایی سوق داده است که تمایل دارد همه ی چهره ها را و اندام ها را بهم و البته به معیارهای قالب شده نزدیک کند.
و البته که این شیوه پاسخ گو نیست، شما بر آن چهره های اصلاح شده عاشق نمی شوید، ما هرگز بر بی نقص و کامل بودن عاشق نم شویم (تازه اگر با اغماض 100 درصدی، این ملاک های استانداردسازی شده را کمال زیبایی فرض کنیم)، بلکه برعکس، همه ی ما تجربه ی این را داریم که وقت کسی را دوست داریم، چه طور همان چیزی که به نظر دیگران نقص حساب می شود، برای ما عزیز و دوست داشتنی است. 
اگرآن قدر مدیا بر شما موثر بوده است که با همان ملاک ها هم عاشق بشوید، خواهید دید که به سرعت، در اثر تاثیر بقیه عوامل، این زیبایی کلیشه ای و تقلبی، تاثیر خودش را از دست می دهد و شما را حیران باقی می گذارد. به قول یک دوست، اعتبار چهره، دو ماه است. 
آن چه در این میان آسیب خورده است، عزت نفس و زمان و انرژی و پول و عواطف خرج شده ای است که هر دو سوی ماجرا را به پوسته ای تقلبی سرگرم کرده است.

بعد التحریر: من از دوره ی نوجوانیی که به اصطلاح کم کم داشتم م فهمیدم دنیا دست کیست و عالم و آدم چگونه است، با این موضوع مد و فشن و دستور العمل های دیکته شده ی زیبایی مشکل داشتم، این از آن جمله مواضعی است که از آن موقع تا حالا دست نخورده و تغییر نیافته باقی مانده. اما اگر از من می پرسیدید چرا، شاید پاسخ قانع کننده ای نمیافتم. افکار و یادداشت هایی از این دست، در طول زمان و سالیان، برای خودم کم کم ابعاد قضیه رامشخص می کند، ایده هایی است که برای خودم هم به ناگهان روشن می شود، گرچه مثل این یکی، بدیهی به نظر می رسد. شاید هم به قولی بحث "معما چو حل گشت آسان شود" بر آن ها مترتب باشد.
در مورد همین قضیه، موضوع از بسیاری جنبه های دیگر هم قابل بررسی است که زیاد گفته شده است، حتا خود من هم شاید زیاد گفته باشم. این یکی امروز در ذهنم به کلام در آمد، و کدام بزرگی گفته بود که تا وقتی موضوعی به کلام در نیاید، به فهم در نیامده است؟! (نقل به مضمون از بزرگی به مضمون! از حافظه ی جلبک وار من همین را بپذیرید)

۱۳۹۵ آبان ۱۴, جمعه

در باب طریقه ی نشستن هانا آرنت

نوشته ای از دو سال پیش که فیس بوک یاداوری کرده است:
در مصاحبه ی هانا آرنت به سال هزار و نهصد و چند، چیزهای مختلفی، هم در مورد فرم و هم در مورد محتوا نظرم رو جلب کرد، ولی یکی از نکات به نظر حاشیه‌‌ای، که احتمالا کمتر به نظر خواهد آمد، یا دست کم کمتر در موردش بحث خواهد شد، "بادی لنگوئیج" هانا آرنت بود، چیزی که به گمانم بیش از صدای خشدار شده بابت اسموکینگ زیاد و چهره‌ی چروکیده‌ی پیر او، باعث می شد که خواهرهایم، به نمایندگی از بسیاری کسان دیگر که مطمئنم همین عکس العمل را خواهند داشت، ابزار تعجب می کردند از زن بودنِ او، و ابراز اینکه "فکر کردیم مرد است". 
به نحوه‌ی نشستن او بر روی صندلی توجه کنید، سیگار دست گرفتنش، و باز هم مخصوصا نحوه ی نشستن‌اش. از نوجوانی برایم زیاد پیش آمده که حرکاتم را پسرانه تلقی کرده‌اند، حتا یادم است که در دوران دانشگاه به من می گفتند که مثل پسرها راه می روی و من سوال داشتم که مگر راه رفتن هم این قدر پسرانه و دخترانه است و مگر هر کسی شیوه‌ی خاص خودش را ندارد؟ حالا این که این شیوه‌ی خاص چه صفاتی هم به خود بچسباند، فرع ماجراست، ولی این طور کامنت دادن که مثلا "پسرانه" است، درک کردنی نبود و مرتب من را در مضان این اتهام قرار می داد که چیزی غلط است و باید درستش کنم تا "زنانه" و مورد پذیرش شود. و این فقط در مورد راه رفتن نبود، در نشستن، حرف زدن، استفاده از دست ها، خمیازه کشیدن و ...، خیلی از "پوز" ها و "جسچرها"، یا کلمه ای که خودم بیشتر خوشم می آید به جای این‌ها به کار برم، اطوارم پسرانه تلقی می شد. احساس می کردم باید تغییرش دهم، و تغییرش دادم. الان می دانم که تا حد زیادی موفق بوده ام، مدت‌های زیادی است که کمتر کسی اطوار من را پسرانه تلقی کرده است و این شیوه ی جدید طوری برایم عادت شده است که حالا دیگر جزو رفتارم است و شاید اگر لزومی به تغییرش باشد، باز هم دچار زحمت شوم.
البته در بعضی چیزها کوتاه نیامده‌ام، شیوه‌ی نشستنم ام در هر کجا که مجبور و زیر ذره بین نباشم، "هر طور راحتم" است، ولنگ و واز، دست را روی پشتی صندلی قرار می دهم، کلن راحت ترم که دست ها را از بدن دور نگه دارم، یک پا را زیر بدنم جمع کنم و پای دیگر را ستون کنم، آن طوری که مثلا وقت قلیان کشیدن روی تخت می نشینند و یک دستشان را هم به متکا تکیه می‌دهند، یا چیزهایی از این قبیل، مثلا همین شکلی که هانا آرنت روی صندلی نشسته است، ولی باز به محض اینکه توی مهمانی کمی رودربایستی داری قرار بگیرم، خودم را جمع و جور می کنم، در حالی که شاهدم که چه طور مردهای دور و بر، همان طور راحت و حجیم نشسته‌اند و نامحترمانه و بی‌ادبانه و بی‌وقار هم تلقی نمی‌شوند. لازم به ذکر نیست که حالت‌های مورد قبول برای طرز نشستن زن‌ها، اغلب چه دردآور و ناراحت‌کننده هستند، حالت‌هایی از بدن که در آن ممکن است دچار خواب رفتن پا یا درد کمر شوید. مثلا یکی از این حالت‌ها که هرگز بشریت را به خاطرش نمی بخشم، و خودم هم کمتر استفاده اش کرده ام، شیوه‌ای است که پاها را از زانو خم کرده و هر دو پا را در یک طرف بدن به سوی عقب جمع می‌کنند، طوری که ستون قفرات به سمت مخالف متمایل می‌شود و برای اینکه نیفتی باید دست را ستون بدن کنی یا هم اگر به دستت برای غذا خوردن یا هر کار دیگری نیاز داشته باشی، تمام فشار حاصله را روی ستون مهره‌های کج شده‌ات تقسیم کنی. از روی عمد است که از تصویر استفاده نمی‌کنم و سعی دارم به کمک کلمات نشان دهم که منظورم چیست، این طوری دردش بهتر فهمیده می‌شود. 
این‌ها را گفتم که بگویم، آن چه از "زن" انتظار می‌رود، حتی در چگونه نتظیم کردن اطوار روزمره‌اش هم بسیار مدخلیت دارد. یک "دختر خوب"، معمولا حالتی را برای نشستن انتخاب می‌کند که حاکی از ضعف است، بر خلاف، شیوه‌ی نشستن پسرها که معمولا پرحجم و دارای حالتی از تسلط بر فضای اطراف است. تا جایی این تلقی عمومیت دارد که حتی اگر پسری به این شکل راه نرود، ننشیند و رفتار نکند، "دخترانه" تلقی می‌شود. چه بسا پسرهایی که به خاطر همین نوع بادی لنگوئیج، دیده‌ام که زن صفت تلقی شده‌اند. اما اصل موضوع این است که آن نوع اطواری که زنانه است، چگونه اطواری است؟ محترمانه‌اش را می گویند "ظریف"، اما بگذارید با صراحت بیشتری بگویم "ضعیف" درست است! از موضع ضعف، اطواری که نشان دهنده‌ی کم ادعایی و مطیع و شیرین بودن است. کمی به رفتار اطرافیانتان دقت کنید، رفتار کدام زن از نظر شما زنانه‌تر است و این رفتار دقیقا چه ویژگی‌هایی دارد؟ دست هایش را چه طور حرکت می‌دهد؟ چه طور می‌نشیند؟ پاهایش را به هم می‌چسباند یا از هم فاصله می‌دهد؟ سعی می‌کند جای کمی اشغال کند یا راحت می‌نشیند؟ حرکاتش تند و فرز است یا ملایم و "باوقار"؟! ( از آن دیگر لغاتِ ادبیات زن ستیز، به زعم من) 
خلاصه هانا آرنت را که تماشا می‌کردم، اینکه یک آن به خودم آمدم و دیدم که آن چیزی که به عنوان دنیای مردسالارانه می‌شناسیم، تا کجا توی گوشت و خونمان نفوذ دارد. موضوع از اینجا توی ذهنم جرقه زد که "وقتی همچین زنی که برای من می‌تواند الگو باشد، چرا من باید از این طرز نشستن احساس گناه کنم؟!" موضوع نه به این صراحت، و نه با این ادبیات، اما با همین مضمون بدون اینکه زیاد به آن توجه کرده باشم، اول در ذهن نیمه آگاهم جریان داشت تا لحظه‌ای که به خود آمدم که عجب! پس این مدل نشستن "مردانه" نیست، یا من که می دانستم مردانه نیست، پس چرا وا می‌دهم این قدر به آن چیزی که می‌دانم درست نیست و در عین حال آزار دهنده هم هست؟
این متنی که نوشتم، من را یاد جمله ی معروفی می‌اندازد که خودم همیشه در پذیرفتن دربست‌اش تردید کرده‌ام، جمله‌ی معروف سیمون بووار، در سرآغاز جنس دوم: ما زن به دنیا نمی‌آییم، بلکه زن می‌شویم. (نقل به مضمون)
پی نوشت: کمی "زن" بودن را آموخته‌ام، ولی در مورد میزان تغییر خودم اغراق کردم، زیاد جدی نگیرید.

۱۳۹۵ مهر ۱۴, چهارشنبه

 فیس بوک متن هایی را از سال های گذشته یاداوری می کند که خودم هم از یاد برده ام.
گرچه وبلاگ، زودتر از فیس بوک در مسیر انقراض افتاده است، اما متن ها را به اینجا منتقل می کنم که آرشیوی برای خودم داشته باشم.
این متن در چنین روزی، دو سال پیش نوشته شده است.
سیزدهم مهرماه 1393:

دوست ات داشتن، هم منطق است و هم بی منطقی، هم سرنوشت است و هم به اراده و اصلا عینِ بی ارادگی است، ناگزیر است، مسلم است، و مبهم است، ...
در کمالِ ناامیدی دوست ات داشتن، تنها چیزی است که اصالت دارد، چرا که بیهوده است، و رو به سوی هیچ سرزمین امنی ندارد، به خود بسنده است، بی آنکه تو باشی.
دوست ات داشتن، گل پژمرده ی من است، نه آفتاب رمق اش را بیشتر می کند، و نه آب ریشه هایش را می پوساند، رو به مرگ دارد اما همچنان زنده است و به زنده بودن چنگ می زند، نه می خشکد، و نه از نو می شکفد، و نه هرگز بارور خواهد شد...


بعدالتحریر: والتر بنیامین جلمه ای دارد که می گوید تنها راه شناخت یک نفر، دوست داشتن او بدون هیچ امیدی است. 

۱۳۹۵ مهر ۱۳, سه‌شنبه

مهر ماه این شهر بدون مهر

آخرش ایستادم و با عوامل تئاتر "راه برگشتی نیست"، و سایر حضار پرویز جاهد در کتاب فروشی هنوز عکس دست جمعی هم گرفتم. با همان قیافه ی رنگ و رو پریده و چهره ای که خودم خیال می کردم هنوز آثار پریشانی باید در آن پیدا باشد. من نمی دانستم از پوستر تئاتر هم پرده برداری می کنند و برایش مراسم می گیرند. شاید این یکی استثنا بوده. کارگردان که خیلی شوق داشت. اتفاقی آن جا بودم و خبر نداشتم مراسمی هست، دنبال جایی می گشتم که بتوانم دقایقی بنشینم و بغضم را فرو بدهم و لحظاتی که گذشته بود را مرور کنم. حتا به این امید که شاید دوستی یا آشنایی ببینم و بتوانم دقایقی با او حرف بزنم.
در آن یک ساعت، هر آدمی را که می دیدم، از جمله همین عوامل تئاتر و تماشا کننده های رونمایی از پوستر، جوان های خوشحال کافه نزدیک که پشت میزهایشان در حال گفتگو بودند، فروشنده ها، کافه دارها، مردم توی خیابان و ...، یاد آن کسی می افتادم که باهاش عکس نگرفتم و فکر می کردم هیچ کدامشان از حال و روز او خبر ندارد.
آن کسی که باهاش عکسی نگرفتم، آقای صمدی بود. درد و رنجش چنان واقعی بود که احساس می کردم در تناقض ساعتی قبل که با او از پشت گیت متروی هفت تیر خداحافظی کرده بودم، با وضعیت سانتی مانتال الان، آدم های خوشحال، لبخندهای پر ذوقشان، لباس های تر و تمیز و مرتبشان و تیپ فرهنگی و دکوراسیون چیده شده ی فضا، ممکن است ترک بخورم.
ساعتی قبل که متوجه شدم اصلن میدان هفت تیر آمدنم بیخود بوده و باید بروم خانه، گفتم دست کم سری به کتاب فروشی هایش بزنم، می خواستم از پل عابر بروم آن طرف خیابان، که پیرمرد مچاله شده ای را که به زحمت کنار دیوارهای موقت کارگاهای ایستاده بود دیدم، تمام بدنش می لرزید، با یک دست عصای شکسته اش را نگه داشته بود و با دست دیگر، دیوار را و به زور سر پا بود و به نظر می رسید زور می زند قدم از قدم بردارد، اما توانش را ندارد. حتا سرش را پایین انداخته بود که نگاهش با نگاه رهگذران تلاقی نکند، چند قدم که از کنارش گذشتم، قدم هایم سست شد، برگشتم و نگاهش کردم. بارها پیش آمده که از کنار کسی در خیابان عبور کنم و بعد برگردم و دوباره نگاهش کنم و برای رفتن مردد باشم. مثل همین دیروز، از پارک هنرمندان که خارج می شدم، مرد جوانی درشت هیکیلی کتابی را جلویم گرفت، تعداد زیادی از همان کتاب دست دیگرش بود، گفت که نویسنده و از قضا فروشنده ی این کتاب است و می توانم نگاهی به کتابش بیندازم، با ملایمت سرم را تکان دادم و گفتم نه ممنون، به پیاده روی آن طرف که رسیدم، برگشتم و نگاهش کردم که مردد بودم که بروم نگاهی به کتابش بیندازم یا نه، عکسی، بدون اینکه چهره اش معلوم باشد ازش بگیرم، به عنوان نویسنده ی دست فروش یا نه، لحظاتی نگاهش کردم که رهگذران را با نگاه دنبال می کرد، بلکه بتواند کتابش را به کسی معرفی کند. دیروز، بعد از چند لحظه، به راهم ادامه دادم، اما امروز، با دیدن استیصال پیرمرد، جلو رفتم و گفتم آقا حالتان خوب است؟ به زحمت شروع به حرف زدن کرد، انگار می خواست گریه کند، پرسید مترو کجاست؟ می خواست برود ترمینال جنوب، دختر جوان دیگری و یک آقا هم برای کمک جلو آمدند، احساس کردم نیاز دارد کسی برای راه رفتن کمکش کند، گفتم این آقا کمکتان می کند تا مترو برسید، مخالفت کرد و گفت می تواند راه برود، گفت نمی خواهد کسی را معطل کند، کم کم می رود، همه ی این ها را را همان حال نزار و با زحمت زیاد می گفت. اصرار من و آن آقا فایده ای نکرد، مرد و زن جوان رفتند، اما من دلم نیامد پیرمرد را تنها بگذارم، می خواستم دست کم تا دم پل عابر باهاش بروم که اشتباهی به جای پله برقی، با آن وضعیت سخت راه رفتن، از پله های معمولی بالا نرود. چند قدم رفتیم و من هم آهسته پا به پای او، به سختی با من حرف می زد، کنار پل که رسیدیم ناگهان بغضش ترکید، از میان حرف های بریده بریده اش این ها را فهمیدم: رفته بود بیمارستان اختر که نوبت جراحی بگیرد، برای پایش، 50 ساعت با اتوبوس توی راه بوده، تا برسد به تهران، گفت کاش نیامده بودم، گفت من خاک بر سر نمی دونستم تلفنی هم می شود نوبت گرفت، از بیمارستان اختر یک ماشین سوار شده که برساندش ترمینال جنوب، مسافر دیگری هم با او سوار شده. وسط اتوبان مدرس، راننده و مسافر دیگر که هم دست بوده اند، تمام پول ها، کارت عابر بانک، دفترچه بیمه، موبایل و مدارکش را گرفته اند، کتکش زده اند، عصایش را به گوشه ای پرت کرده اند و وسط اتوبان رهایش کرده اند. به این جای داستانش که رسید، چنان حرف هایش بغض آلود بود که من هم به زحمت بغضم را کنترل کردم، گفت بهشان التماس کردم که دست کم به اندازه ی پول بلیط بازگشت برایش پول بگذارند، از چابهار آمده بود، گفتم آخر از چابهار اینجا چرا آمدی، این همه شهر و بیمارستان بود جنوب ایران، شیراز، یزد، کرمان ... گفت چه می دونم یکی از آشنایان اینجا عمل کرده بود گفت دکترش خوبه، رساندمش پای پله برقی و چنان تحت تاثیر وضعش قرار گرفته بودم که همین طور مسیر را باهاش ادامه دادم. به تدریج که لنگ لنگان به مترو می رسیدیم، این ها را برای من تعریف کرد، وسط های راه کلی از من تشکر کرد و گفت که من فرشته ی نجاتش بودم! گفتم من که کاری نکردم، گفت همین که حرف زد و کمی سبک شد، حالش خیلی بهتر شده است.
مرتب می گفت که سفید بخت بشی دخترم، می گفت که حرف زدن با من سبکش کرده است، تمام چیزی که لازم داشت - به جز پول برای رسیدن به خانه- همین بود که توی این شهر دراندشت غریب، که 1000 کیلومتر ازخانواده و آشنایانش فاصله داشت، کسی دردش را بفهمد و لحظه ای باهاش همراهی کند. لحظه ای احساس کند که تنها نیست، راستش من هم برای همین همراهی اش کردم، فکر می کردم اگر آدم هایی آن قدر ناجور توی این شهر هستند که یک پیرمرد ناتوان را به این روز م اندازند، دست کم بگذار کسی را هم ببنید که جور دیگری است. دست کم برای این همه راهی که باید بدون وسایل و مدارکش جسم رنجورش را بکشد، کمی دلگرمی داشته باشد. آدم چه می خواهد جز اینکه بداند تنها نیست و دلگرمی ای برایش وجود دارد؟ 
تا دم گیت مترو باهاش رفتم، تا به آنجا برسیم، تقریبا نیم ساعت طول کشید، بهش گفتم این شهر، رحم ندارد، روزی سر هزاران نفر را زیر آب می کند، شکر که بلایی سر خودش نیامده است. گفت که هیچ کس را در تهران ندارد که بهش زنگ بزند تا بیاید و به دادش برسد. کاملا مثل در سفرمانده هایی بود که وسط راه دزد بهشان می زند و در شهر غریب تک و تنها و بدون پول و بی پناه وسط یه عالمه آدم یاجوج و ماجوج می مانند. در طول مسیر چند بار به من گفت که بروم به کارهایم برسم، و نمی خواهد من را معطل کند. دلم نمی آمد رهایش کنم. خوشبختانه کاری هم نداشتم. همراهی من کمی بهش دلگرمی داد، چندین بار برایم دعا کرد و گفت تا آخر زندگی اش هم دعایم می کند، (من که کاری نکردم) آن لحظه ای که از گیت مترو رد شد و آن طرف رفت، و برای من دست تکان داد و خداحافظی کرد، روحیه اش خیلی بهتر شده بود. هنوز می لنگید، اما دست کم دیگر نمی لرزید. از او که جدا شدم، حالا من بودم که سراپا می لرزیدم، توی پیاده رو به سمت کتاب فروش هنوز می رفتم، مثل روح سرگردان مبهوت بودم و هر چند لحظه احساس می کردم الان است که بغضم بشکند، از این شهر وحشی و از آدم هایش، و فکر می کردم این شهر هر روز چند آدم بدبخت و بی پناه می زاید؟ در مقام انتقاد به من می گویند که احساساتی هستم، ولی نمی دانم احساساتی بودن کجایش مایه ی خجالت است، در این وضعیت که تمام روزنه ها برای هر کاری بسته است، اگر از این همه فلاکت که در خون این شهر جریان دارد احساساتی هم نشویم، می توانیم خودمان را انسان بنامیم؟
این پیرمرد من را یاد پیرمرد دیگری انداخت که سال ها پیش، موقعی که دانشجوی دانشگاه تهران بودم دیده بودم، توی مغازه ی لوازم التحریر کنار سینما بهمن بوم که لنگ لنگان به زحمت آمد تو و به مغازه دار توضیح داد که برای عمل پایش پول لازم دارد و مغازه دار دست به سرش کرد، پیرمرد ها همان زحمتی که آمده بود تو، با همان زحمت از در رفت بیرون، آن موقع پولی هم نداشتم، نتوانستم بهش دلداری بدهم یا حرفی باهاش بزنم، فقط توانستم بیایم یک جایی مثل همین فیس بوک چند کلمه بغضم را بنویسم. این بار کمی متفاوت بود.
چند ساعت بعد که آرام تر شده بودم و از کتاب فروشی هنوز به سمت مترو بر می گشتم، از کنار خیلی آدم ها رد شدم، دستفروش هایی با شکل و قیافه های مختلف، مردی که با کودک 4-5 ساله اش کنار تیر چراغ برق بساط محقری با چند تا دانه لیف و ... درست کرده بود، بعد از چند ساعت هنوز همانجا نشسته بود، بچه روی پایش خوابش برده بود و مرد پارچه ای رویش کشیده بود. چند قدم جلوتر، دختر بچه ی کلاس اولی روی زمین فال می فروخت، چند قدم جلوتر، زن و شوهری روی پله ی کنار مانتو فروشی بی بی، رو میزیهایی با پارچه های زیبا می فروختند، چند قدم جلوتر، در ورودی مترو، جوانی دفتر و مداد و تراش می فروخت، چند قدم جلوتر، جوان دیگری تراکتی به دستم داد، پایین پله های ورودی، زن جوانی بساط دیگری پهن کرده بود که ندیدم چیست... این قدر تعدادشان زیاد است که دیگر نمی توانم بشمارمشان... از جلوی ویترین مغازه ها رد می شوم و نگاه به فروشنده هایشان که به امید حقوق سر ماه و گرفتن پورسانت هستند می اندازم، به اشیاء رنگ و وارنگ، بوی غذایی که از پیتزا فروشی توی ایستگاه می آید، یام می آید که پیرمرد گفته بود توی راه یک ساقه طلایی خورده است، ... از گیت رد می شوم و فکر می کنم امشب بلیط گیرش می آید؟ پولی که بهش دادم برای رسیدن به چابهار کافی نبود، چه طوری غذا بخرد؟ گفت که اتوبوس مستقیم به چابهار وجود ندارد، باید برود کرمان، شماره ام را بهش داده ام که اگر برای عمل کردن پایش دوباره آمد تهران (گفت این بار با دخترش می آید)، کاری داشت بهم زنگ بزند، کاش اگر اتوبوس گیرش نیاید و مجبور شود شب تهران بماند، به من زنگ بزند، یک جایی برایش پیدا می کنم که بماند، توی این شهر کسی یک پیرمرد لنگ عصا به دست با ظاهر ژنده و کوله پشتی کهنه را تحویل نمی گیرد...

۱۳۹۵ تیر ۲۲, سه‌شنبه

هیچ


از پست های قدیمی که فیس بوک یادوری کرده است، نوشته شده به چنین روزی، سه سال پیش:
امشب پس از مدت ها، فکر کنم ماه ها یا حتا شاید سال ها، موتور هذیان گویی ام روشن شده است دوباره. و می دانید مثل چیست؟ حالتی است پریشان، که دست کم امشب، پریشانی خاصی هم توش نیست. یعنی آرامشِ پریشان است اگر بشود همچین چیزی قائل شد
منظومه ی شمسی احتمالا در زمان شکل گیری اش یه همچین حالتی داشته است. به دور خود می چرخیده و می چرخیده از پریشانی، می چرخیده و کلی چیزهای نامربوط بی سامان را با خودش می چرخانده. بعد مثل اره برقی پر قدرت تیزی که بر جان جسمی سخت، مثل سنگ افتاده باشد و از خراش هایش در حین چرخش سریع، خرده پاره هایی به اطراف پراکنده شوند، خرده پاره هایی از مخلوط بی سامان منظومه ی شمسی پراکنده می شده به اطراف. با این فرق که بر گِردَش به گَردِش ادامه می دادند.
امشب پریشانم از این دست و این کلمات که می پراکنم، به گرد من در گردشند! کلمات...
هان! انگار که بتی سنگی نشسته باشد در میان کلمات. کلمات پراکنده از هر طرف که خودشان و معنایشان مثل موجی سیال از هم دور و به هم نزدیک می شوند. کلماتی که مثل ذره های زیر اتمی در اطراف هسته ی اتم پراکنده اند و در هیچ نقطه ای حضور قطعی ندارند.
از این سیالیت و نیروی جاری بین این گردش آرام کلمات، بت سنگی هم مایع می شود و شکلی سیال به خودش می گیرد، نه اینکه فکر کنید مثلا مثل آب شکل خود را از دست می دهد و جاری می شود و راه می افتد، نه، به همان شکل مجسمه وار خود باقی می ماند، جاذبه ای یکپارچه نگهش می دارد، اما نرم شده است، مثل یک لوسیونِ لطیف. بتِ لوسیونی در سیطره ی هذیان کلمات. 

دیگری:
.
.

حرف حرف حرف! یه چیزایی توی کلمه ام هست که هیچ چیز نیست. هیچ چیز رو چه طوری می شه گفت؟ چند وقت پیش فهمیدم اضطراب و نگرانی همیشگی ام در حقیقت وجه التفاتی خاصی نداره. یعنی ظرفش هست، یه موضوعی پیدا می شه که می شه باهاش پُرش کرد. بعد یه جا شنیدم که اضطراب هستی شناختی هم جناب هایدگر یا نمی دونم سارتر فرمودند که وجه التفاتی نداره و اضطراب برای اضطراب است من حیث زنده بودن صرفا! بعد دیدم به به چه چیز با کلاس و خفنی! اضطراب هستی شناختی! لابد همونه
اما این هم لابد شوخی ای بیش نیست. تشویش و پریشانی را دلیلی باید! کی گفته؟ باید دلیلی برای پریشان نبودن وجود داشته باشد. دلیلی برای آرامش داشتن. و از من به شما نصیحت، اگه موضوع خاصی دارید که به خاطرش نگران باشید، سفت بچسبیدش، وگرنه هر وقت که موضوع برطرف شد، مجبور می شید موضوع جدیدی برای خودتون دست و پا کنید. اما وانس این ده لایف که فهمیدید قضیه این است و بقیه همه اش فریب و بازی است، دیگه نمی تونید دست از خود فریبی بر ندارید. می دانید که "موضوع" ای نیست، شاید چیزی باشه که دقایق یا لحظاتی ذهن آدم رو به خود مشغول کنه، شاید حتی ماه ها یا روزها، اما به هر حال هر موضوعی فانی است و انضمامی. اصل قضیه چیز دیگری است. چیزی که نیست، خالی است.
چیزی که نیست رو چه طور می شه بیان کرد؟
..
و دیگری:
 .
.
یکی چیزی می گوید، یکی جواب می دهد. گفت و گویی شکل می گیرد، هر کسی نظری می دهد، دیالوگی آفریده می شود، کلافی بافته می شود، آن وقت، یکی از توی این کلاف، یک رشته را بیرون می کشد، می برد آن طرف و دیالوگ دیگری راه می اندازد. کلاف دیگری می بافد، و همین طور تا انتها
این طوری است که حرف ها عقیم نمی مانند..
 

۱۳۹۵ فروردین ۲۹, یکشنبه

جهانی محتوم





Never Let me go
فیلم بسیار غم انگیزی بود.

ژانر تخلیی- فلسفی-عاشقانه


خیلی فیلم غم انگیزی بود.
بچه های همسان سازی شده ای که به دنیا آمده اند، برای اینکه اجزای بدنشان در اوج جوانی و سلامت، به بیماران نیازمند اهدا شود. موضوع داستان قدیمی به نظر می رسد، اما این فیلم، تفاوت بزرگی با فیلم های مشابه خودش که در دهه ی نود، اغلب در ژانر ماجرایی و ترسناک ساخته می شد داشت.
اینجا نه خبری از اسارت بود، و نه سرکشی. شخصیت های داستان، جوان هایی که برای اهدای عضو پرورش یافته بودند، از ابتدا از سرنوشت خود آگاه بودند و بعد از رسیدن به 18 سالگی، پس از ترک مدرسه ای که تمام زندگی خود را در آن گذرانده بودند، تقریبا با استقلال زندگی می کردند. البته تنها انتخابی که داشتند، گذراندن بیهوده ی ایام، تا رسیدن نوبت اهدای عضو بود، و یا انتخاب شغل پرستاری از افراد مشابه خودشان که درمراحل اهدای عضو را می گذراندند.
آن ها از کودکی آموزش داده شده اند که هدف زندگیشان همین است، و دنیا باید به همین شکل باشد. مرزها برایشان تعیین شده است، حصار مدرسه، خط قرمزی است نه به شکل برجی و بارویی بلند و سیم های خاردار، بلکه پرچینی کوتاه، که پریدن از آن برای هیچ کودکی سخت نیست، اما ممنوع بودن گذر از این مرز را، افسانه هایی در مورد خطرناک بودن دنیای بیرون از آن محکم می کند. و هیچ کودکی هرگز به ذهنش خطور نمی کند که از مرز مشخص شده عبور کند. همچنان که در بزرگسالی نیز مرزها در ذهن او حک شده اند، و ترس از افسانه هایی بی پایه و اساس.
نه یاغی گری در میان است و نه تعقیب و گریزی. نه حتا نیروی قهاری که آن ها را تحت سلطه و کنترل وسیطره ی خود گرفته باشد و جلوی فرارشان را بگیرد. آن ها مانند شهروندان معمولی در شهر زندگی می کنند و این طرف و آن طرف می روند. نه قهرمانی که کسی را نجات دهد، و نه حتی شورشی محکوم به شکستی. هرگز معلوم نمی شود که چگونه به آن ها اطلاع داده می شود که نوبتشان برای اهدای اعضای بدنشان رسیده است و چگونه به بیمارستان مورد نظر انتقال داده می شوند.
 آن ها همان طور که به سادگی زندگی روزمره  خود را می زیند، می دانند که از سرنوشتی که برایشان در نظر گرفته شده است، راه گریزی ندارند.
 شخصیت اصلی فیلم، دختری است بسیار آرام، با نگاهی همواره بسیار غمگین. او از سرنوشت خود شکایت دارد، اما مانند بقیه، خود را تسلیم می داند. و بر خلاف داستان ها و فیلم های دیگر، حتی عشق هم نمی تواند تغییری در این سرنوشت ایجاد کند. تنها تلاش دو شخصیت فیلم برای به تعویق انداختن چند ساله ی تاریخ مرگشان، که با درخواستی متواضعانه مطرح می شود، تنها با شنیدن یک جمله آن هم با ابراز همدردی، به ناامیدی تبدیل می شود و فریادی از سر استیصال  در خلوتی دور از چشم آدم های معمولی، که در خلاء، و در آغوش معشوقه ای که او هم به همان سرنوشت محکوم است، گم می شود.
واقعیت هولناک، آن ها را در برگرفته است، دختران و پسرانی که در نهایت زیبایی، جوانی و سلامت، باید اعضای بدن خود را طی چند عمل جراحی اهدا کنند، تا جایی که توانی باقی نماند و در یکی از عمل های جراحی بمیرند. دختر جوانی که بر تخت بیمارستان  خوابیده است و یک چشمش را در آورده اند، اما به پرستارش که راوی قصه است، لبخند می زند. واقعیت چنان هولناک است که چاره ای جز پذیرفتنش نیست، عده ای از پرورش گران این کودکان، حتی سعی کرده اند با کارهای هنری آن ها، به دنیا نشان دهند که آن ها هم مانند سایر انسان ها روح دارند، سعی کرده اند اخلاقی بودن موضوع را به چالش بکشند، اما این ها نیز ناکنشگرانی بیش نیستند که در برابر عدم پذیرش جامعه ی انسانی برای بازگشت به دوران سیاه و تلخ سرطان، بیماری و مرگ، چیزی جز افسوس و دلسوزی برای قربانیان این معبد مقدس مدرن ندارند.
در آخرین صحنه ی فیلم، وقتی به کیتی، شخصیت اصلی که داستان از دیدگاه او روایت می شود، اطلاع داده شده است که یک ماه دیگر باید برای اولین عمل اهدای عضو آماده باشد، به دیدار دشتی که دوستش دارد رفته است، تنها دو هفته از زمان گذشته است که معشوقش تامی را از او گرفته اند، در پذیرش کامل و جلوی چشم او، روی تخت بیمارستانی با مجهز ترین امکانات، آخرین عضو اهدایی بدنش را خارج کرده اند،  و صدای کیتی را روی فیلم می شنویم که می گوید، فکر نمی کنم سرنوشت بقیه آدم ها هم آن قدرها با ما متفاوت باشند، آن ها هم روزی به آخر دوره ی خودشان می رسند.
در این آخرین صحنه ی فیلم بود که حقیقت موضوع فیلم تلنگر خود را می زند، اینکه زندگی واقعی ما، نه شبیه آدم های معمولی دنیای فیلم، بلکه شبیه این جوان هایی است که با وجود آگاهی از ظلم وصف ناشدنی ای که تمامی زندگی و دنیایشان را در بر گرفته است، چاره ای جز پذیرش ندارند، و جز زندگی کردن روزهایی که دارند، خندیدن، عاشق شدن، دوست داشتن، زمان را گذراندن، در شرایطی که می دانند کوچکترین تغییری در دنیای ستمگرشان نمی توانند ایجاد کنند، و پذیرش مرگ، بدون تقلا، و با لبخند.
آن ها پذیرفته اند که دنیا این گون هاست و این گونه باید باشد و این بهترین شیوه ی زیست بشر است، حتا اگر آنان قربانیان آن باشند. حصارها درون ذهن آن ها همچنان پابرجا و قدرتمند است و ترس ها افسانه ای، قوی ترین نیرو برای حفظ وضع موجود.
 این شبیه زندگی بی صدا و آرام و محکوم به فنای ما است، در میان این همه مصیبت، از پیش مردگانی هستیم که غم در چشم هایمان لانه کرده است و جز پذیرفتن وحشی گری دنیایی که در آن زندگی می کنیم، کاری از دستمان بر نمی آید. در سکوت و با آرامش، و گاهی با غم، سرنوشت مصبیت بار دیگران را تماشا می کنیم و می دانیم که روزی هم نوبت خودمان خواهد رسید.
http://www.imdb.com/title/tt1334260/?ref_=rgmd_ph_tt1&licb=0.6900669894194722







۱۳۹۴ خرداد ۱۴, پنجشنبه

ز گهواره تا گور، اسارت دوران

چرا ما تمام دوران زندگی مان را در اسارت زیست می کنیم و این قدر بدیهی می پنداریمش و با آن کنار می آییم؟ منظورم همین زندگی روتین و روزمره است، از کودکی، در هر دوره ای از زندگی منتظر تمام شدنش و آزاد شدن از شرایط اسارتش هستیم، اما دوره ی بعدی که فرا می رسد، تازه متوجه می شویم که پیش از آن چقدر آزادانه تر می زیستیم. از زمان کودکی که به مدرسه می رویم و شرایط اجبار برای همه چیز که در مدرسه حکم فرما است، فراری هستیم و منتظر لحظه ی موعود رسیدن زمان بلوغ و استقلال. دوران کودکی و نوجوانی در سیطره ی انواع و اقسام اتوریته ها طی می شود، از اجبار درس و مدرسه که عدم موفقیت در آن مساوی است با سرکوب مدام، و نظم پادگانی مدرسه با "ناظم" هایی که لباس پوشیدنت را هم تحت کنترل دارندف تا تسلط پدر و مادر و خانواده که همه و همه به طور سازمان یافته، چهارچوبی ایدئولوژیک و دست و پاگیر را به وجود می آورند و هر گونه "رشدی" خارج از این چهارچوب، جز با دست و پا زدن و تلاشی فراوان به دست نمی آید، تازه اگر که بیاید. 

بعد از آن در دانشگاه که با سلسله مراتب اداری و استاد-شاگردی و حضور و غیاب و واحدهای نیاز به پاس شدن جورواجور که هیچ کدام را انتخاب نکرده ایم و اصولن شناختی از آن ها نداشته ایم سرو کله می زنیم، و رویای دوران کار حرفه ای را در سر می پرورانیم که آزادانه اوقات و لحظاتمان را برای خودمان زیستم کنیم. اما این هم سرابی بیشتر نیست، اسارت واقعی تازه از زمانی که مشغول به "کار" می شویم، آغاز می شود. این زمانی است که دیگر به معنی واقعی کلمه، ساعات زندگی خود را در خدمت به یک نظام اقتصادی فروخته ایم. حالا لابد باید منتظر دوران بازنشستگی و پیری و بعد هم مرگ ماند. در این میان، اجبار های اجتماعی و اقتصادی هم موتور محرک تن دادن به این شرایط است. اگر خانواده ای داشته باشی، عملا گزینه ی دیگری برای انتخاب نمی ماند، و اگر هم نداشته باشی، برای فراهم کردن کمترین شرایط زیست برای فقط و فقط خودت هم نیاز به تن دادن به این وضعیت اجبار داری.
ز گهواره تا گور زیستن در شرایط اسارت و توهم اینکه از میان گزینه ها، دست به "انتخاب" می زنیم. 
(پر واضح است که برای کسانی که "بابای پولدار" دارند، اوضاع به گونه ای دیگر است.)